داله نقد
سیدعلی مدد زیدی قفسه کتاب
کتاب «کارخانه اسلحهسازی داوود داله »، رمانی است برای نوجوانان که توسط محمدرضا شرفیخبوشان، شاعر و نویسنده 43ساله به رشته تحریر درآمد. وی در این کتاب به سرگذشت پسری میپردازد که تمام فکر و ذکرش در شبانهروز ساخت یک تیرکمان سنگی شده و تنها مانع سر راهش برای ساختن این تیرکمان، پیدا کردن کش مناسب است و همین چالش باعث رقمخوردن باقی ماجراهای قصه میشود. از آثار دیگر این نویسنده میتوان به بیکتابی، عاشقی به سبک ونگوگ، یحیی و یاکریم و موهای تو خانه ماهیهاست اشاره کرد.
دالهای که من پیدا کردم
این داله [بخش چوبی تیرکمان سنگی] را وقتی پیدا کردم که صفحه صدوهجدهم سرگذشت دالههای جناب خبوشان به پایان رسید. زبان روایت مثل دالههای طلایی منحصربهفرد بود اما خط مفهومی روایت داغی بر دل مخاطبین برجای گذاشت و مانند همان کش گمشده تیرکمان داوود، وضعیتی پرتلاطم داشت.
زبان به نرمی پیش میرفت و حروف و کلمات به زیبایی و روانی به هم بافته میشدند و به قول خودمان عصا قورتداده نبودند اما همین حسن در بعضی مواقع کار دست اثر میداد و زمام زبان از دست مؤلف خارج میشد. به گونهای که برخی از موضوعات طرحشده مثل تشریح پاراگرافی دالهها، اصلا در خدمت داستان نبود و صرفا تختگازی بود از سوی قلم، بیآنکه اثری در شکلگیری روایت داشته باشد.
در فصلهای اصلی نیز با همین مشکل مواجه میشدیم؛ برای مثال اول فصل به شرح یکی از چوبهای تیرکمان میپرداخت و آخر کار آنقدر قلم پیش روی میکرد و زمین و زمان را بههممیدوخت که دیگر یادت نمیآمد سخن برای چه شروع شده بود؟! همین باعث میشد که در ذهن من مخاطب خط اصلی قصه قرص و محکم شکل نگیرد و نخ تسبیح روایت، دانهها را منظم کنار هم نچیند.
شاید بگویید این از ویژگیهای روایت غیرخطی است که قصه بهجای اینکه مانند قطار در یک ریل مستقیم حرکت کند، مثل قطعات پازل پراکنده میشود و مخاطب باید دوباره پازل را کامل کند؛ اما کارخانه اسلحهسازی جناب خبوشان اینگونه نیست. قصه مثل قطعات پازل پراکنده میشود، ولی هنگامی که مخاطب قطعات را کنار هم میگذارد، به علت نامتوازنبودن تکهها تصویر شکل نمیگیرد و طبیعتا چراغی که باید در ذهن خواننده روشن شود، نمیشود!
خب که چی؟!
نقص بعدی که این قلمفرسایی و تشکیلنشدن پازل کلی روایت ایجاد میکرد، پیام داستان بود؛ پس از گذشت چند روز از مطالعه این کتاب، هماکنون که این خطیخطی را مشاهده میفرمایید برای شخص بنده مشهود نیست که مؤلف پس از کلی زیر و رو کردن زندگی داوود داله در پی چه چیزی بود؟ مذموم بودن قدرتطلبی با پیوستشدن جنایات آمریکا؟ عقدههای گذشته رقمزننده تباهیهای آینده؟ پند و اندرز به کودک و نوجوان دیوارنورد؟ دنیا دار مکافات؟ یا ... که البته حدسهایی میشود زد که گزینه اول به واقعیت نزدیکتر باشد.
برای نوجوان؟
جانبخشی و روایتسازی از اشیای بیجان، خلاقانه است و ایولا... دارد اما برای طیف کتابخوان آن هم از نوع کتابخوارش. نه برای نوجوان دهه هشتادی که اوج جذابیت این روزهای زندگیاش بههمزدن حاجخانم فلان بلاگر ترکیهنشین و وصالش با بهمان خواننده مهاجر است و آخرین ورقی که دستش لمس کرده، ورق امتحان پایان ترم خرداد است که تازه آنهم سرنوشتی بهتر از مواجهه با فندک توی جیبش ندارد. بر فرض مثال که همین نوجوان را نشاندیم پای کتاب و تفنگ بر شقیقه وادارش کردیم بر تورق؛ به نظر شما چند درصدشان تا به امروز تیرکمان سنگی به دست گرفتهاند؟ اصلا ادراک ملموسی از رقابت بر سر قویترین داله محل دارند؟
این غرزدنهای ما بهسان غرزدنهای بیکار خارج از گودی نیست که پاپکورن به دست از بیرون میدان فریاد میزند لِنگشکن و هربار به هر لِنگ هزار ایراد میگیرد؛ بنده چاکر همه آنهایی هستم که در این وادی وانفسای فرهنگ و اقتصاد از بالا پایین زندگیشان میزنند و دغدغه فرهنگ جامعه و آن نوجوان دهه هشتادی مسمی به هیولا را دارند. ولی حیف این همه هزینه زمانی و مالی مؤلف و نشر و قلم روان است که اینگونه به ثمر ننشیند.
سرآخر هم باید عارض این نکته شوم که این مرقومه نه از سوی یک مدعی علم بلکه از طرف یک دهه هشتادی کتابدوست بود که بعد از سالها سروکلهزدن با همسنوسالهای خودش تصویر واضحی از احوالاتشان دارد و هر آنچه که به رشته تحریر درآورد قابل تکمیل، تصحیح و حتی تکذیب است!