نسخه Pdf

گردباد در کتابفروشی

کتابفروشی که جایزه می‌دهد

گردباد در کتابفروشی

 سه نفر بودند.
قد و نیم‌قد.
با سر و صدا دویدند داخل کتابفروشی.
انرژی عجیبی همراه‌شان بود. چنان شور و هیجان ما را دربرگرفت که گویی زلزله یا بحرانی کتا‌بفروشی را دچار هرج‌ومرج کرده‌باشد.
در دست هرکدامشان برگه کاغذی تاب می‌خورد. سه‌تایی با همان انرژی لبریز رفتند سراغ یکی از همکارانم و با اشتیاق پرسیدند: «آقای رکاب کجاست؟!»
دیگر توجهم حسابی به آنها جلب شده‌بود، به هر سه خیره شدم و گوش‌هایم را تیز کردم ببینم چه کاری دارند که این‌طور پرشور به کتابفروشی  حمله کرده و سراغ مرا می‌گیرند!
دوباره تکرار کردند: «با آقای رکاب کار داریم.»
همکارم مرا نشان‌شان داد و همچون آبی که راه‌بندش را یک‌باره برداشته‌باشند، به سمت من روان شدند.
سلام بلند و محکم و رسایی کردند و در ادامه یکی از آن سه که از بقیه سر و زبان‌دارتر بود به آن دیگری که کمی محجوب و مظلوم به نظر می‌آمد، اشاره کرد و گفت: «این نقاشی را کشیده و بهش گفتن بیاد از شما جایزه‌اش رو بگیره.»
در جست‌وجوی نقاشی به کاغذی که در دستش گرفته‌بود نگاه کردم. پرسیدم: «کی گفت بیاید از من جایزه بگیرید؟!»
گفتند: «اون آقاهه تو اون فروشگاه گفت برید از آقای رکاب جایزه بگیرید.»
وقتی دوباره پرسیدم کدام آقا، گفتند: «بیایید بریم بهتون نشونش بدیم.» خنده‌ام گرفته‌بود، قانع شده‌بودم و با خودم گفتم چه اهمیتی دارد که چه کسی این وعده را به این سه گوله انرژی و امید داده‌است؟!
به هر سه گفتم: «دنبالم بیایید.»
آن دو نفر دیگر هم وقتی فهمیدند قرار است به دوست نقاش‌شان جایزه بدهم، گفتند: «نقاشی‌های ما هم قبوله؟!»
 و نقاشی‌هایشان را به من نشان دادند.
نگاهی داورانه به نقاشی‌ها انداختم و با تأیید گفتم: «قبوله.»
اولش تصمیم گرفتم به آنها چیزی به جز کتاب، جایزه بدهم چون فکر می‌کردم از کتاب بیشتر برای آنها جذاب بوده و بیشتر خوشحال‌شان می‌کند. شیشه‌هایی را که پر از تیله بود، در نظر گرفتم.
پرسیدم: «تیله‌بازی می‌کنید؟» که گفتند: «نه، تیله دوست نداریم.»
آن‌قدر سرد نسبت به تیله‌هایی که به نظرم خیلی جذاب بودند عکس‌العمل نشان دادند که کلا بی‌خیال غیر کتاب شدم.
در ذهنم دنبال کتابی بودم که خوشحال‌شان کند. به یاد قفسه کتاب‌های فوتبال افتادم. کتاب‌هایی که درباره شخصیت‌های معروف ورزشی و فوتبالیست‌های شاخص و مشهور بود. گفتم: «فوتبال دوست دارید؟!» آن دو نفر که به‌واسطه نفر سوم از داور جشنواره که بنده باشم شایسته تقدیر و جایزه شده‌بودند، به‌وجد آمدند و وقتی از بازیکن محبوب‌شان پرسیدم؛ یکی گفت: «من رونالدو رو دوست دارم و دیگری گفت: گرت بیل.»
از آنجا که اصلا فوتبالی نیستم از اسمی که گفت تعجب کردم و چون تا به حال نشنیده‌بودم، با خنده گفتم: «این رو نداریم.» پیش خودم می‌گفتم این پسر چقدر فوتبال دوست دارد که اسم فوتبالیست‌های گمنام هم در ذهنش دارد.
گفت: «پس منم رونالدو.»
گفتم: «نه، یکی دیگه رو بردار.»
نمی‌خواستم به هردو یک کتاب هدیه بدم. دوست داشتم جایزه‌هایشان تفاوت داشته‌باشد.
وقتی می‌گشت با خوشحالی گفت: «گرت بیل.»
باورم نمی‌شد، داشتیم. ما کتاب درباره گرت بیل داشتیم.
خوشحال شدم و وقتی به نفر سوم که ساکت‌تر از بقیه بود اشاره کردم، آن دو نفر دیگر تندتند و پشت‌سرهم، طوری که انگار نکته مهمی را به من یادآوری کنند، گفتند: «این فوتبال دوست نداره، رنگ‌آمیزی و نقاشی دوست داره.» آن نقاشی برتر را هم که واسطه آشنایی من با این تیم سه‌نفره بود، او کشیده‌بود.  در ذهنم قفسه‌های کتابفروشی  را مرور کردم. به او گفتم بیا و با هم سراغ قفسه رنگ‌آمیزی بزرگسال رفتیم. قفسه‌ای مملو از کتاب‌هایی که داخل صفحات‌شان با طرح‌هایی پر شده و با انتخاب و همنشینی رنگ‌ها و رنگ‌کردن ظرافت‌های بین خطوط و انحناها به نوعی با رنگ‌آمیزی تمرکز می‌کنیم و از آشفتگی‌های درون و بیرون به آنها پناه می‌بریم. این دفترهای رنگ‌آمیزی از همان اوایل مرا به یاد هنر تذهیب و نگارگری و آرامش هنرمندان این عرصه می‌انداخت.
یک کتاب رنگ‌آمیزی که در واقع مجموعه‌ای از کارت پستال‌های رنگ نشده‌بود، به او دادم. خیلی خوشحال شد و کلی تشکر کرد.
عکس گرفتیم و رفتند. انگار گردبادی به درون کتابفروشی  آمده و همه‌چیز را تغییر داده و حالا با رفتنش گردوخاک فرونشسته و دوباره سکون و سکوت بر همه کتابفروشی  حاکم شده‌است.
آن روز نفهمیدم بالاخره چه کسی و با چه نیتی آنها را برای گرفتن جایزه سراغ من فرستاده‌بود. اما از این لطف و مرحمتش واقعا سپاسگزارم و امیدوارم توانسته‌باشم میزبان شایسته‌ای برای آنها بوده و آداب شکرگزاری را به اندازه خودم به جا آورده‌باشم.
ضمیمه نوجوانه