ماجرای یك اذان خاص
مسجد شیعیان دهكده!
راوی كتاب كه درواقع به بهانه دیدن یك دوست راهی این سفر دوهفتهای به پاكستان شده در ارتباط با برخی جزئیات فرهنگی زندگی مردم پاكستان به ویژه شیعیان این كشور نکات جالبی را مطرح میكند: «ماجرا به اینجا رسید كه ما به دهكده اسدعباس رفتیم. اولین چیزی كه توجهم را جلب كرد، این بود كه پدربزرگ و همه فَك و فامیل اسدعباس، خانه بزرگی داشتند و یكی از قدیمیترین خاندان این دهكده بودند. وقتی با اسد وارد روستا شدیم، افراد زیادی دورم را گرفته بودند كه همه پسرعمو و پسرعمه بودند. كنار خانه پدربزرگ اسد، یك مسجد كوچك و خانوادگی وجود دارد. مسجد شیعیان دهكده! مسجدی كه بالای محرابش بزرگ نوشته شده است: «اشهد انَّ علی ولیا... و وصّی النبی بلافصل!» وقت نماز مغرب و عشاء كه شد، پدربزرگ به زور مرا فرستاد جلو كه برایمان اذان بگو.
به اشهد ان محمد رسول ا... كه رسیدم، مردد شدم. داشتم برای مسجد كوچك شیعیان، اذان میدادم. داخل دهكدهای كه تمام ساكنین دیگرش اهل سنت بودند. از طرفی اقلیت شیعه، مرا به عنوان كسی كه از مركز تشیع آمده است، جلو فرستادهاند تا اذان امروزشان رساتر از همیشه به گوش مردم روستا برسد. آیا در چنین شرایطی باید شهادت سوم را گفت؟!
نگفتم!
به اشهد ان محمد رسول ا... كه رسیدم، مردد شدم. داشتم برای مسجد كوچك شیعیان، اذان میدادم. داخل دهكدهای كه تمام ساكنین دیگرش اهل سنت بودند. از طرفی اقلیت شیعه، مرا به عنوان كسی كه از مركز تشیع آمده است، جلو فرستادهاند تا اذان امروزشان رساتر از همیشه به گوش مردم روستا برسد. آیا در چنین شرایطی باید شهادت سوم را گفت؟!
نگفتم!
تیتر خبرها