در روزهایی که همه چیز در حال نابودی است چه کار کنیم؟
آیا لازم است ما نوجوانها چیزهایی در مورد مرگ بخوانیم؟
ما یک جایی تهته ذهنمان تصور میکنیم که نباید با بچهها و نوجوانها از مرگ حرف بزنیم. انگار مثلا حرف زدن در این باره باعث میشود که این حادثه دوستنداشتنی نزدیکتر بیاید. ولی حقیقت این است که «مرگ» حتی به کمسن و سالها هم خیلی نزدیک است. پدربزرگ و مادربزرگهای زیادی ممکن است بیمار شوند و از دنیا بروند، ماشینهای زیادی در جاده بهم برخورد میکنند، بیماریهای زیادی در دنیا درحال چرخیدن هستند و هزار و یک دلیل دیگر وجود دارد که یک نوجوان یکی از نزدیکانش را از دست بدهد و همان روز حادثه وقت خوبی برای پرسیدن سوال «حالا چه کار باید بکنیم؟» نیست.
من برای این هفته یک مطلب دیگر فرستاده بودم اما بعد از فرستادنش خانم دبیرتحریریه گفتند:«برنا؛ تا حالا کتاب نوجوانی نخواندی که در مورد مرگ باشد؟» و من خواندهبودم. گفتند:«این هفته مطالبمون بیشتر در همین موضوعه. میتونی یه کتاب با این موضوع معرفی کنی؟» و خب من قبول کردم. چرا قبول کردم؟ به خاطر همان توضیحی که توی پاراگراف قبل دادم. حادثههای تلخ حتی به ما نوجوانها هم نزدیک هستند، اینکه بدانیم در مقابلشان باید چه برخوردی داشتهباشیم احتمالا وضعیت را چند درجه سادهتر میکند. گرچه حالا که دارم این متن را بالاخره مینویسم خیلی دیر شده و خانم دبیرتحریریه عصبانی شدند. ولی خب من دلیلی موجهی دارم.
قبلا کتابهایی خواندهبودم که شخصیت اصلی کسی از نزدیکانش را از دست دادهبود. مثل «عروس دریایی» از نشر افق که شخصیت اصلی صمیمیترین دوستش را از دست دادهبود یا «شانس ضربدر هفت» باز هم از نشر افق که شخصیت اصلی در یک حادثه پدر و مادرش را از دست میدهد. اولش میخواستم یکی از همین دو تا را معرفی کنم اما چون وسواس معرفی کردن دارم از دوستانم پرسیدم که کتاب دیگری با این موضوع خواندهاند یا نه؟ و بچههای کلاس نهم آینده کتابهای زیادی معرفی کردند. ولی من یکی را خیلی دوست داشتم. همین کتاب که الان میخواهم معرفی کنم. یعنی «درست مثل باران».
این کتاب را چند ماه پیش یکی از همکلاسیهایم توی کلاس ادبیات معرفی کرد و من از همان روز دلم میخواست که بخوانمش. دوستم توی کلاس توضیح داد که شخصیت اصلی کتاب اسمش «رِین» است. (که اگر کمی انگلیسیتان خوب باشد متوجه میشوید که همان باران خودمان است). داستان با ماجرای مرموز یک «شب» شروع میشود، شبی که اتفاقی خیلی خیلی بدی افتاده است و زندگی «رِین» را تغییر داده. آن قدر که برای دور شدن از آن روز دارند خانه و شهر و همهچیزشان را عوض میکنند. جلوتر که میروید متوجه میشوید جای برادر «رِین» یعنی «گاتری» در داستان خالی است. و کمکم متوجه میشوید که «رِین» در آن شب برادرش را از دست دادهاست. گرچه تقریبا یک سال از مرگ او میگذرد ولی وضع خانه آنها چندان خوب نیست. او و مادر و پدرش هر کدام به نحوی با جای خالی «گاتری» درگیرند و این درگیری این قدر زیاد است که ممکن است کل دنیایشان را نابود کند.
باید بگویم درست مثل باران را حتی بیشتر از آنچه قبلش فکر میکردم دوست داشتم. اول و مهمتر از همه چون دلم میخواست بفهمم «رِین» چطور دنیایش را از لب پرتگاه نجات میدهد. دوم اینکه بعد از چند صفحه احساس میکردم که محله زندگی جدید «رِین» را از نزدیک دیدهام، خیابانشان را میشناسم و توی کلاس ادبیاتشان نشستهام. من از آن آدمهایی نیستم که خیلی از توصیف صحنه و فضا خوشم بیاید. ولی توصیفات این کتاب جوری بود که بعید میدانم یک روز فراموشش کنم. و سوم اینکه قرار نبود با یک «اجی مجی لاترجی» همه چیز درست شود. حتی جایی از کتاب میگفت:«فقط بازکردن چشم هیچوقت قلبی را دوباره به تپش نینداخته؛ و حقیقت همین است. همه زندگی مثل چیزهایی نیست که توی کتابها اتفاق میافتد.» اگر نویسنده با یک اجی مجی همه چیز را به حالت اول برمیگرداند هرگز این کتاب را معرفی نمیکردم! چون همهمان میدانیم که زندگی این شکلی نیست و قرار نیست اتفاقهای ناخوشایند دقیقا همانطور که در ذهن ماست حل بشوند و گرچه زندگی «رِین» از لبه پرتگاه نجات پیدا کرد، ولی از آن پایان خوشهای آبکی و کلیشهای نداشت.
حالا که ساعتی از نیمه شب گذشته و خانم دبیرتحریریه خیلی عصبانی هستند. به عنوان آخرین جمله از شما میخواهم حتما حتما در اولین فرصت «درست مثل باران» را بخوانید. به دوستانتان هم بدهید، خصوصا دوستانی که شاید کسی را در نزدیکانشان از دست دادهباشند.
من برای این هفته یک مطلب دیگر فرستاده بودم اما بعد از فرستادنش خانم دبیرتحریریه گفتند:«برنا؛ تا حالا کتاب نوجوانی نخواندی که در مورد مرگ باشد؟» و من خواندهبودم. گفتند:«این هفته مطالبمون بیشتر در همین موضوعه. میتونی یه کتاب با این موضوع معرفی کنی؟» و خب من قبول کردم. چرا قبول کردم؟ به خاطر همان توضیحی که توی پاراگراف قبل دادم. حادثههای تلخ حتی به ما نوجوانها هم نزدیک هستند، اینکه بدانیم در مقابلشان باید چه برخوردی داشتهباشیم احتمالا وضعیت را چند درجه سادهتر میکند. گرچه حالا که دارم این متن را بالاخره مینویسم خیلی دیر شده و خانم دبیرتحریریه عصبانی شدند. ولی خب من دلیلی موجهی دارم.
قبلا کتابهایی خواندهبودم که شخصیت اصلی کسی از نزدیکانش را از دست دادهبود. مثل «عروس دریایی» از نشر افق که شخصیت اصلی صمیمیترین دوستش را از دست دادهبود یا «شانس ضربدر هفت» باز هم از نشر افق که شخصیت اصلی در یک حادثه پدر و مادرش را از دست میدهد. اولش میخواستم یکی از همین دو تا را معرفی کنم اما چون وسواس معرفی کردن دارم از دوستانم پرسیدم که کتاب دیگری با این موضوع خواندهاند یا نه؟ و بچههای کلاس نهم آینده کتابهای زیادی معرفی کردند. ولی من یکی را خیلی دوست داشتم. همین کتاب که الان میخواهم معرفی کنم. یعنی «درست مثل باران».
این کتاب را چند ماه پیش یکی از همکلاسیهایم توی کلاس ادبیات معرفی کرد و من از همان روز دلم میخواست که بخوانمش. دوستم توی کلاس توضیح داد که شخصیت اصلی کتاب اسمش «رِین» است. (که اگر کمی انگلیسیتان خوب باشد متوجه میشوید که همان باران خودمان است). داستان با ماجرای مرموز یک «شب» شروع میشود، شبی که اتفاقی خیلی خیلی بدی افتاده است و زندگی «رِین» را تغییر داده. آن قدر که برای دور شدن از آن روز دارند خانه و شهر و همهچیزشان را عوض میکنند. جلوتر که میروید متوجه میشوید جای برادر «رِین» یعنی «گاتری» در داستان خالی است. و کمکم متوجه میشوید که «رِین» در آن شب برادرش را از دست دادهاست. گرچه تقریبا یک سال از مرگ او میگذرد ولی وضع خانه آنها چندان خوب نیست. او و مادر و پدرش هر کدام به نحوی با جای خالی «گاتری» درگیرند و این درگیری این قدر زیاد است که ممکن است کل دنیایشان را نابود کند.
باید بگویم درست مثل باران را حتی بیشتر از آنچه قبلش فکر میکردم دوست داشتم. اول و مهمتر از همه چون دلم میخواست بفهمم «رِین» چطور دنیایش را از لب پرتگاه نجات میدهد. دوم اینکه بعد از چند صفحه احساس میکردم که محله زندگی جدید «رِین» را از نزدیک دیدهام، خیابانشان را میشناسم و توی کلاس ادبیاتشان نشستهام. من از آن آدمهایی نیستم که خیلی از توصیف صحنه و فضا خوشم بیاید. ولی توصیفات این کتاب جوری بود که بعید میدانم یک روز فراموشش کنم. و سوم اینکه قرار نبود با یک «اجی مجی لاترجی» همه چیز درست شود. حتی جایی از کتاب میگفت:«فقط بازکردن چشم هیچوقت قلبی را دوباره به تپش نینداخته؛ و حقیقت همین است. همه زندگی مثل چیزهایی نیست که توی کتابها اتفاق میافتد.» اگر نویسنده با یک اجی مجی همه چیز را به حالت اول برمیگرداند هرگز این کتاب را معرفی نمیکردم! چون همهمان میدانیم که زندگی این شکلی نیست و قرار نیست اتفاقهای ناخوشایند دقیقا همانطور که در ذهن ماست حل بشوند و گرچه زندگی «رِین» از لبه پرتگاه نجات پیدا کرد، ولی از آن پایان خوشهای آبکی و کلیشهای نداشت.
حالا که ساعتی از نیمه شب گذشته و خانم دبیرتحریریه خیلی عصبانی هستند. به عنوان آخرین جمله از شما میخواهم حتما حتما در اولین فرصت «درست مثل باران» را بخوانید. به دوستانتان هم بدهید، خصوصا دوستانی که شاید کسی را در نزدیکانشان از دست دادهباشند.