نسخه Pdf

 و خدایی که در این نزدیکی است...

«خوبی خدا» نوشته مارجوری کمپر یک داستان دینی مدرن و تاثیرگذار است

و خدایی که در این نزدیکی است...

 ایمان داشتن آرامش عجیبی دارد، به اندازه ریشه لغوی‌اش حس امنی را به آدم می‌بخشد و حالش را خوش می‌کند. ایمان «لینگ تان» این دختر جوان ژاپنی داستان ما هم عجیب است. او مدتی دوره پرستاری دیده اما آن‌ را نیمه‌کاره رها کرده و به‌عنوان پرستار در خانه‌های مختلفی کار کرده‌است. پرونده‌اش از جنبه رضایت مشتریان در وضعیت خیلی خوبی است اما آموزشش نیمه‌کاره رها مانده و مشاور کاریابی معتقد است باید دوره‌اش را تمام کند. وقتی خانم مشاور با او درباره این موضوع حرف می‌زند، تأکید می‌کند: «من مسیحی خوبی هست» و این را   انگلیسی دست‌وپاشکسته‌ای می‌گوید و مترجم هم برای درک بهتر ما از موقعیت دست‌وپاشکسته به فارسی برش می‌گرداند. وقتی لینگ به خانه تازه می‌رود که کارش را شروع کند، مایک اول کار از دستش خسته و گاه کلافه به نظر می‌رسد اما بعد بی‌آن‌که بخواهد و بداند تحت تأثیر لینگ قرار می‌گیرد. لینگ‌تان یک دختر مهاجر است، سر از آمریکا درآورده و حالا با پرستاری از بیماران روزگار می‌گذراند. او خیلی فقیر است اما برخلاف اغلب آدم‌های دنیا از خدا چیزی طلبکار نیست و او را مقصر هیچ‌یک از نداشته‌هایش نمی‌داند. لینگ انگلیسی را دست‌وپاشکسته می‌داند و با همین اوضاع باز هم شرایط خوبی با اطرافیانش برقرار کرده و تلاش می‌کند به همه یادآوری کند خدا خوب است، باید دوستش داشت و از عشق‌ورزیدن به او آرامش گرفت.
وقتی مادر مایک، نوجوان بیماری که یک مریضی لاعلاج دارد، او را به خانه‌اش دعوت کرده و می‌خواهد پرستاری پسرش را انجام دهد، نه مادر حال خوبی دارد و نه پسرش. آنها می‌دانند چیزی از عمر مایک باقی نمانده و همین هم آنها را به ناامیدی و تسلیم محض فروبرده است. آ‌ن‌قدر که تحمل رفتارهای امیدوارانه لینگ اولش خیلی برایشان دشوار و غیرقابل تحمل است. مرگ پشت در است و آنها چرا باید امیدوار باشند وقتی مایک رسیده به آخر خط و هیچ چاره‌ای هم ندارند. مادر مایک مقو‌ی‌ترین غذاها را می‌پزد و لینگ کلی وقت می‌گذارد تا به او غذا بخوراند و داروهایش را بدهد اما مایک بداخلاق منتظر مرگ خسته‌تر از این حرف‌هاست و خیلی هم درد می‌کشد. لینگ هربار پس از خوراندن غذاها و داروها به او برایش کتاب مقدس می‌خواند و می‌رود سراغ اوضاع و احوال حضرت ایوب و بیمار شدنش، آن‌قدر می‌خواند و حرف می‌زند و آرامش دارد که بالاخره مایک آرام می‌گیرد، ایمانی که در وجود لینگ هست، سرریز کرده و آرامشی می‌شود در فضای خانه. او مدام می‌گوید نه مادرت همه چیز را می‌داند و نه دکترها، باید صبر کرد و دید مسیر دنیا چطور پیش می‌رود، او خودش در بچگی از بیماری سختی جان به‌در برده و 32 روز هم در دریا گم‌شده و برای همین معتقد است همیشه باید منتظر معجزه‌ای بود که اگر خدا دلیلی برای انجامش داشته باشد، آن را می‌فرستد.
 مایک حالا آرام روی تخت می‌ماند، دیگر از خوردن غذا و دارو سر باز نمی‌زند و هرچند می‌داند روبه مرگ است اما آرام و امیدوار درد می‌کشد و زندگی می‌کند. نوجوان بیمار که تا پیش از این بسیار کتاب‌های فلسفی خوانده و سرش پر است از تئوری‌های عقلانی و فلسفی حالا محو آرامش لینگ و قصه‌های مذهبی‌ای شده که او برایش روایت می‌کند، او با همین‌ها عوض می‌شود و می‌رسد به آرامش درونی عمیقی که به او نشان می‌دهد مرگ آن‌قدرها هم ناراحت‌کننده نیست، باید تا زنده‌ایم زندگی کنیم و امیدوار باشیم، بالاخره مرگ سراغ همه می‌آید، دیر یا زود... او با ورود لینگ به دنیایش آدم دیگری می‌شود، ایمان وارد قلبش می‌شود و مؤمنانه به استقبال مرگ می‌شتابد.




یک داستان دینی مدرن
«خوبی خدا» نوشته‌ مارجوری کمپر از برندگان جایزه اُ.هنری در سال ۲۰۰۳ است، داستانی که هرچند نویسنده‌اش را در ایران چندان نمی‌شناسیم اما برای ما ایرانی‌ها و جامعه مذهبی‌مان حال‌وهوای دلچسبی دارد و می‌توانیم با آن ارتباط خوبی برقرار کنیم. ایمان شخصیت اصلی داستان که یک دختر ژاپنی است حال خوبی دارد و به مخاطب می‌گوید قرار نیست هرچه که از خدا می‌خواهی را به دست بیاوری و قرار هم نیست وقتی از دست می‌دهی و آنچه که خواسته‌ای اجابت نشده، یادت برود خدا چقدر خوب است.