زنی که فلوبر خلق کرده است
به کاریکاتوری که لاپارودی از فلوبر کشیده است نگاه میکنم. نویسنده در حال کالبدشکافی مادام بوواری ست. کفشهای پاشنه بلند «اِما» پیداست و قلبش که خون چکان به سر کاردی زدهشده و در دستان فلوبر است. قلب آتشین و بیآراموقراری که به آنچه دارد قانع نیست و پر است از رویاهای بزرگ.
فلوبر میگوید: «میتوان درباره زیبایی یک کتاب به تناسب قدرت تاثیری که روی شما گذاشته و مدت زمانی که برای بازگشت از آن لازم است، قضاوت کرد.» ماهها از زمانی که مادام بوواری را خواندهام میگذرد و راستش را بخواهید هنوز هم گاهی فکرش را میکنم. اصلا همین که داستان کتاب از ذهن من فراموشکاری که یک هفته بعد هرچه خواندهام از یادم میرود، بیرون نرفته؛ خودش نوعی معجزه است. اما قصه چیست؟ فلوبر در مادام بوواری برایمان قصه زنی به نام اِما را تعریف میکند. او با یک پزشک شهرستانی به نام شارل ازدواج میکند. در ظاهر همه چیز خوب پیش میرود ولی فکر اما جای دیگری است. او چیز دیگری را میخواهد. عشقی آتشین، زندگی اشرافی، لباسها و وسایل پرزرق و برق و هر چیزی که شارل نمیتواند برای او تامین کند.
اما بوواری ساعتهایی را در روز پشت پنجره مینشیند. او در زندگی کسالتباری گرفتارشده و این پنجره روزنه امیدی را در دلش روشن نگهمیدارد. اتصال به جهانی غیر از آنچه اطرافش میگذرد. فلوبر در خانه پدریاش تقریبا معتکف شده بود و از مردمان روزگارش مینوشت. آندره ورسای میگوید:«هنر فلوبر قبل از هر چیز، هنر نگاهکردن است زیرا او سبکش را از خود زندگی استنباط کرده است.» او با عقل و منطقش مینویسد و برخلاف رمانتیکهای زمان اجازه نمیدهد احساسات وارد داستان شود. دقیق نگاه میکند و حتی اگر لازم باشد شخصیتهایش را کالبدشکافی میکند و آنچه دیده است برایمان میگوید. او میان آنچه در ذهن و فکر مادام بوواری میگذرد و آنچه در جامعه در حال رخ دادن است پیوند برقرار میکند. من شیفته آن قسمتی از داستان هستم که در شهر مراسمی برای ترویج کشاورزی و قدردانی از کشاورزان نمونه برگزار شده اما و رودلف کمی دورتر نشسته و مشغول صحبتاند. فلوبر در رفت و برگشتهایی استادانه همزمان گفتوگوی میان آن دو و صحبتهای سخنران جشن را پیش میبرد. این رفت و برگشتها تندتر میشوند. رودلف به اما ابراز علاقه میکند. خواننده در ذهنش میان اتفاقات ارتباط برقرار میکند که ناگهان بادی جشن را بههم میزند اما و رودلف هم ساکت میشوند. مخاطب منتظر گردبادی که زندگی آن دو را هم بر هم بزند به خواندن ادامه میدهد. گوستاو فلوبر یکی از شخصیتهای مطرح جهان ادبیات را خلق میکند. شخصیتی که: «هر چه بود خوشبخت نبود، هرگز احساس خوشبختی نکرده بود. این نابسندگی زندگی از چه بود؟ از چه ناشی میشد؟ اینکه به هر چه تکیه میکرد درجا میگندید... .»