نسخه Pdf

من دزد نیستم!

من دزد نیستم!


 برای من خاطره آن روز هیچ‌وقت فراموش نمی‌شود، روبه‌روی یکی از غرفه‌های شلوغ نمایشگاه ایستاده بودم و منتظر بودم تا کسی که با او قرار ملاقات داشتم، برسد. به رفت‌و‌آمدهای مردم نگاه می‌کردم که چشمم به سوژه‌ای افتاد که این گزارش براساس او شکل گرفت. جلوی آن غرفه شلوغ ایستاده بود. همه از غرفه‌دار کتاب خاصی را می‌خواستند که پرفروش هم بود. او هم همان کتابی را خواست که بقیه مشتری‌ها می‌خواستند اما بعد از نگاهی به کتاب، از غفلت کتابفروش استفاده کرد و کتاب را به داخل پلاستیکی که دستش بود انداخت و بدون هیچ حرفی از کنار غرفه گذشت و هیچ پولی هم برای کتاب نداد.
به دست‌هایش که نگاه کردم پر از پلاستیک بود که به‌سختی آنها را به‌دنبال خودش می‌کشاند. وقتی کتاب را بدون پول برداشت، تصمیم گرفتم دنبالش بروم تا ببینم دیگر چه کاری انجام می‌دهد. غرفه بعدی دو راهرو آن طرف‌تر بود. مثل آن یکی شلوغ. این‌بار کمی عقب ایستاد و اول غرفه را نگاه کرد؛ مشخص بود ارزیابی می‌کند که بعد از برداشتن کتاب مشکلی برایش پیش نیاید. بعد از این‌که ارزیابی‌اش از غرفه تمام شد، نزدیک رفت و دوباره باز نگاهی به کتاب‌ها انداخت و یکی از آنها را برداشت و بعد از پرسیدن قیمت، کتاب را زمین گذاشت. کتاب بعدی را برداشت و باز هم چندبار قیمت‌ها را پرسید؛ وقتی کتابفروش سرش گرم مشتری دیگری شد دو کتاب را برداشت و به‌جای آن‌که آن را به صندوق ببرد، کتاب را داخل کیسه‌ای که همراهش بود انداخت. وقتی غرفه‌دار از او پرسید کتاب را چه‌کار کردی، گفت به همکارتان تحویل دادم و غرفه‌دار هم مجبور شد حرفش را قبول کند.
مرد مورد نظر که قیافه‌اش هم اصلا به آدم‌های خلافکار نمی‌خورد وارد راهروی شماره ۱۰ شد. کنارش بودم که گوشی‌اش زنگ خورد. گوشی‌اش را جواب داد و گفت: «باید چند راهروی دیگر را هم بروم، تو به محسن بگو که یک ساعت دیگر به نمایشگاه بیاید تا جای‌مان را با هم عوض کنیم.»
کمی فاصله گرفتم که شک نکند. یک لحظه برگشت و چون جلوی یکی از غرفه‌ها من را دیده بود چشم‌در‌چشم شدیم، اما باز هم به کارش ادامه داد و جلوی یکی از غرفه‌ها ایستاد. تصمیم گرفتم از این فرصت استفاده کنم و کنارش بروم تا با او صحبت کنم یا این‌که بالاخره حراست نمایشگاه را خبر کنم. در یک لحظه خودم را دیدم که کنارش قرار گرفتم و او باز هم مشغول برداشتن کتاب از غرفه‌ها بود.
در حال دویدن بودم که گمش نکنم اما دیدم روی یکی از پله‌های شبستان نشسته است و به کتاب‌ها نگاه می‌کند، کنارش رفتم و بدون‌مکث‌ و هیچ ترسی گفتم آقا من دیدم که شما از غرفه‌های مختلف کتاب برداشتید. شروع کرد به انکار‌کردن که خانم این چه حرفی است، کتاب‌ها را خریده‌ام. گفتم باشد اگر خریدید که حرفی نیست، حتما رسید دارید؛ الان یک‌ ساعت‌ و ‌نیم است که دنبال شما هستم، چند باری خواستم به حراست نمایشگاه بگویم اما گفتم اگر از کنارتان بروم، حتما در این شلوغی گم‌تان می‌کنم.
ادامه دارد...
ضمیمه نوجوانه