میخواستم در ایستگاه قطار عاشق شوم
ناصر تو به من بد کردی!
سال سوم دانشگاه بودیم و تعطیلی بین دو ترممان با جشنواره تئاتر فجر همزمان شدهبود و ما كه هنوز دل و دماغ قطار را داشتیم تصمیم گرفتیم به این وسیله به دیدن تئاتر برویم، البته بلیت هواپیما هم از قد و قواره جیب دانشجویی ما بزرگتر بود اما بیشتر از همه این بهانهها، در خاطرِ من قطارها همیشه میتوانستهاند به شكلی منحصر به فرد فضایی رمانتیك را برای عاشقشدن مهیا كنند، البته شاید این قاعده قابل اثبات نباشد اما برای من كه آن روزها دمبخت بودم، چه بهتر از این كه از روی یك فانتزی قدیمی عاشق شوم!
من همیشه رویای آن را داشتم كه یك روز در ایستگاهِ قطار عاشق میشوم.
با خودم مینشستم و خیال میكردم یك روزی عازم سفر هستم، با تندی به سمت سكوی قطار میدوم و میان مسافرهای تازه رسیده و آنها كه راهی سفر هستند، چشم در چشم آقای دل خُشكم خواهدزد و در همین موقع قطار سوتكشان سكو را رها میكند و در حالی كه قطار با بخار زیاد از پشت زمینه تصویر عبور میكند من از فرط دلدادگی چمدان را رها میكنم و بیتوجه به قطار رفته، زل میزنم توی چشمهای او و با یك جامپ كات سالها بعدش را میدیدم كه با خوبی و خوشی با هم زندگی كردهایم و یكی دو تا بچه داریم و از آن ایستگاه و تمام ایستگاههای دنیا راضی هستیم! به همین سادگی و قشنگی، خیلی وقتها سرنوشت من قرار بود در ایستگاه قطار رقم بخورد!
داشتم میگفتم كه تعطیلی بین ترم بود و با شیما جدول اجراهای جشنواره را سبك سنگین كردیم و بعد از برنامه ریزی سفر به تهران، بلیت قطار را به مقصد نهایی تبریز گرفتیم تا وسط راه در پایتخت پیاده شویم.
داشتیم با قطار اولین سفر دونفره دانشجوییمان را شروع میكردیم و كلی شور و شوق داشتیم. سوار كه شدیم دیدیم در كوپه با یك خانم مسن تبریزی شریك هستیم. همان اول خانم آذری زبان، آرام و شمرده شروع به صحبت كرد، آنقدر شیرین به زبان فارسی حرف میزد كه من با اینكه زبان مادریام آذری بود و به آن مسلط بودم دوست نداشتم لذت شنیدن فارسی حرف زدنش را با تركی صحبت كردن عوض كنم.
یك چیزهایی در مورد آقا ناصر یا به قول خودش «آگا ناصر» گفت كه بیرون كوپه ایستاده و قطار جا نداشته و حالا آقا ناصر باید گوشه سالن بایستد و از این حرفها، مخلص كلام اینكه مادر و پسر، دوتایی با یك بلیت سوار شدهبودند و قرار بود خانم آذری زبان، تهران پیاده شود و پسرش به جایش بنشیند و تا تبریز برود!
همانطور كه توضیح میداد كمی ما را نگاه كرد، از آن نگاههای مادرشوهرانه، از آن نگاههای خریدارانه، از آنها كه من گمان كردم یكیمان را برای آقا ناصر پسند كرده و من دلم میخواست كه آن شخص منتخب میبودم كه قطار مرا به سمت سرنوشت میبرد!
بعد از كمی حرفهای معمولی از ما اجازه گرفت آقا ناصر بیاید ور دل ما توی كوپه بنشیند. اینقدر آگا ناصر گفتنش شیرین بود كه من هرچه ناصر باكیفیت توی ذهن داشتم را كنار هم به صف كردم. ناصر حجازی، ناصر عبداللهی، ناصر ملكمطیعی و هزار و یك ناصر دیگر و یكی از یكی مقبولتر. باوركردنی نبود سرنوشت داشت طبق یك داستان عاشقانه مرا به خانه بخت میفرستاد، داشتم با قطار به خانه آقا ناصر میرفتم!
به شیما نگاه كردم ولی او سرسختانه با چشم و ابرو مقاومت كرد و زیر لبی گفت:« كوپه خواهران گرفتیم كه راحت باشیم، بگیم و بخندیم، كجا بیاد آقا ناصر آقا ناصر؟» شیما انگار حواسش نبود كه دست من توی دست سرنوشت قفل شده و نمیدانست من آن لحظه با آقا ناصر برای خرید حلقه و انتخاب لباس عروس وسط بازار تبریز بودم. انگار معنی اصرار من را نمیفهمید كه نمیخواهم این سرنوشت رومانتیك را به خاطر یك بگو و بخند خراب كنم.
داشتم به پسرم منصور و دخترم منصوره فكر میكردم، به قطارهایی كه با هم سوار میشویم، به كتابخانه بزرگ توی اتاق كار فكر میكردم، به شمعدانیهای لب پنجره خانه، تقریبا داشتیم نوهدار میشدیم كه درِ كوپه را زدند و صدای آقا ناصر اولین بار در گوشم پیچید! خودم را جمع و جور كردم، چشمهایم را مثل لنز دوربین تنظیم كردم تا آن نگاه و آن لحظه جاودانه را وسط چارچوب كوپه، با همراهی سمفونی تلق تلق ریلهای قطار برای همیشه ثبت كنم، میخواستم از اول راهی را كه به خوشبختی ختم میشد توی ذهنم تا ابد داشتهباشم كه آقا ناصر با یك شلوار پیلهدار قهوهای وسط در سبز شد و یاا... گویان با ادب و نزاكت ظرف غذا را به مادرش داد.
ما سن و سالی نداشتیم اما هر طور حساب میكردم آقا ناصر اندازه پسرم سن داشت و به گمانم خانم همسفر نفهمیدهبود كه ما هر كداممان شیرین بیست و سه چهار سال سن داشتیم.
جزئیات زیادی یادم نیست، فقط یادم هست كه در همان اولین نظر، شروع كردم به داد و هوار كردن كه « خانم محترم! كوپه خواهران گرفتیم راحت باشیم، این چه وضعیه آخه! هِی در رو باز و بسته میكنین!» و توی مغزم خیلی بلندتر داد میكشیدم كه «آخه مادر من، شما با این سن و سال كه نباید بچه این سنی داشتهباشین! اصلا كی اسم بچه 10ساله رو ناصر میذاره!» و از این جور حرفها كه با فشار دست شیما روی ساعدم به خودم آمدم كه با درآوردن چشم، داشت مرا به آرامش دعوت میكرد.
خانم همسفر قبل از رفتنش رو به من كرد و گفت: «قِرشمال!» كه در لغتنامه دهخدا بیحیا و بیشرم معنی شدهاست و من همانجا به چشم خویشتن دیدم كه از لیست مادر آقا ناصر حذف شدم.
درِ كوپه بسته شد و ما همه طول راه را با شیما گفتیم و خندیدیم. خاصیت قطار بود و ما بچه شدهبودیم، مثل میمون از تخت بالایی آویزان شدهبودم و كیف میكردم و رویای عشق و عاشقی در ایستگاه قطار را از یاد بردهبودم. اصلا یادم نیست آخرِ آخرش چه شد، فقط یادم هست خانم مسن و پسرش توی كوپهای، یك جا پیدا كردند و مادر آقا ناصر توی ایستگاه تهران پیاده شد و رفت سراغ زندگیاش.
هنوز هم واقعا نمیدانم مادر آقا ناصر بالاخره ما را پسندیدهبود یا نه، اصلا خود آقا ناصر كجاست و چه كار میكند؛ فقط میدانم این وسط سر من بیكلاه ماند و دل از عاشقی در ایستگاههای شلوغ راهآهن بریدم.
شاید ماجرای عشق و عاشقی در ایستگاه قطار، خیالی كودكانه و افسانهای خوشایند باشد اما با وجود تمام چیزهایی كه نمیدانم، میدانم كه بیرون از تخیل و تصور من، ایستگاههای قطار بارها و بارها شاهد اشكها و لبخندهای واقعی زیادی بودهاند و نور چشمانی را از هم دور یا به هم نزدیك كردهاند.
من همیشه رویای آن را داشتم كه یك روز در ایستگاهِ قطار عاشق میشوم.
با خودم مینشستم و خیال میكردم یك روزی عازم سفر هستم، با تندی به سمت سكوی قطار میدوم و میان مسافرهای تازه رسیده و آنها كه راهی سفر هستند، چشم در چشم آقای دل خُشكم خواهدزد و در همین موقع قطار سوتكشان سكو را رها میكند و در حالی كه قطار با بخار زیاد از پشت زمینه تصویر عبور میكند من از فرط دلدادگی چمدان را رها میكنم و بیتوجه به قطار رفته، زل میزنم توی چشمهای او و با یك جامپ كات سالها بعدش را میدیدم كه با خوبی و خوشی با هم زندگی كردهایم و یكی دو تا بچه داریم و از آن ایستگاه و تمام ایستگاههای دنیا راضی هستیم! به همین سادگی و قشنگی، خیلی وقتها سرنوشت من قرار بود در ایستگاه قطار رقم بخورد!
داشتم میگفتم كه تعطیلی بین ترم بود و با شیما جدول اجراهای جشنواره را سبك سنگین كردیم و بعد از برنامه ریزی سفر به تهران، بلیت قطار را به مقصد نهایی تبریز گرفتیم تا وسط راه در پایتخت پیاده شویم.
داشتیم با قطار اولین سفر دونفره دانشجوییمان را شروع میكردیم و كلی شور و شوق داشتیم. سوار كه شدیم دیدیم در كوپه با یك خانم مسن تبریزی شریك هستیم. همان اول خانم آذری زبان، آرام و شمرده شروع به صحبت كرد، آنقدر شیرین به زبان فارسی حرف میزد كه من با اینكه زبان مادریام آذری بود و به آن مسلط بودم دوست نداشتم لذت شنیدن فارسی حرف زدنش را با تركی صحبت كردن عوض كنم.
یك چیزهایی در مورد آقا ناصر یا به قول خودش «آگا ناصر» گفت كه بیرون كوپه ایستاده و قطار جا نداشته و حالا آقا ناصر باید گوشه سالن بایستد و از این حرفها، مخلص كلام اینكه مادر و پسر، دوتایی با یك بلیت سوار شدهبودند و قرار بود خانم آذری زبان، تهران پیاده شود و پسرش به جایش بنشیند و تا تبریز برود!
همانطور كه توضیح میداد كمی ما را نگاه كرد، از آن نگاههای مادرشوهرانه، از آن نگاههای خریدارانه، از آنها كه من گمان كردم یكیمان را برای آقا ناصر پسند كرده و من دلم میخواست كه آن شخص منتخب میبودم كه قطار مرا به سمت سرنوشت میبرد!
بعد از كمی حرفهای معمولی از ما اجازه گرفت آقا ناصر بیاید ور دل ما توی كوپه بنشیند. اینقدر آگا ناصر گفتنش شیرین بود كه من هرچه ناصر باكیفیت توی ذهن داشتم را كنار هم به صف كردم. ناصر حجازی، ناصر عبداللهی، ناصر ملكمطیعی و هزار و یك ناصر دیگر و یكی از یكی مقبولتر. باوركردنی نبود سرنوشت داشت طبق یك داستان عاشقانه مرا به خانه بخت میفرستاد، داشتم با قطار به خانه آقا ناصر میرفتم!
به شیما نگاه كردم ولی او سرسختانه با چشم و ابرو مقاومت كرد و زیر لبی گفت:« كوپه خواهران گرفتیم كه راحت باشیم، بگیم و بخندیم، كجا بیاد آقا ناصر آقا ناصر؟» شیما انگار حواسش نبود كه دست من توی دست سرنوشت قفل شده و نمیدانست من آن لحظه با آقا ناصر برای خرید حلقه و انتخاب لباس عروس وسط بازار تبریز بودم. انگار معنی اصرار من را نمیفهمید كه نمیخواهم این سرنوشت رومانتیك را به خاطر یك بگو و بخند خراب كنم.
داشتم به پسرم منصور و دخترم منصوره فكر میكردم، به قطارهایی كه با هم سوار میشویم، به كتابخانه بزرگ توی اتاق كار فكر میكردم، به شمعدانیهای لب پنجره خانه، تقریبا داشتیم نوهدار میشدیم كه درِ كوپه را زدند و صدای آقا ناصر اولین بار در گوشم پیچید! خودم را جمع و جور كردم، چشمهایم را مثل لنز دوربین تنظیم كردم تا آن نگاه و آن لحظه جاودانه را وسط چارچوب كوپه، با همراهی سمفونی تلق تلق ریلهای قطار برای همیشه ثبت كنم، میخواستم از اول راهی را كه به خوشبختی ختم میشد توی ذهنم تا ابد داشتهباشم كه آقا ناصر با یك شلوار پیلهدار قهوهای وسط در سبز شد و یاا... گویان با ادب و نزاكت ظرف غذا را به مادرش داد.
ما سن و سالی نداشتیم اما هر طور حساب میكردم آقا ناصر اندازه پسرم سن داشت و به گمانم خانم همسفر نفهمیدهبود كه ما هر كداممان شیرین بیست و سه چهار سال سن داشتیم.
جزئیات زیادی یادم نیست، فقط یادم هست كه در همان اولین نظر، شروع كردم به داد و هوار كردن كه « خانم محترم! كوپه خواهران گرفتیم راحت باشیم، این چه وضعیه آخه! هِی در رو باز و بسته میكنین!» و توی مغزم خیلی بلندتر داد میكشیدم كه «آخه مادر من، شما با این سن و سال كه نباید بچه این سنی داشتهباشین! اصلا كی اسم بچه 10ساله رو ناصر میذاره!» و از این جور حرفها كه با فشار دست شیما روی ساعدم به خودم آمدم كه با درآوردن چشم، داشت مرا به آرامش دعوت میكرد.
خانم همسفر قبل از رفتنش رو به من كرد و گفت: «قِرشمال!» كه در لغتنامه دهخدا بیحیا و بیشرم معنی شدهاست و من همانجا به چشم خویشتن دیدم كه از لیست مادر آقا ناصر حذف شدم.
درِ كوپه بسته شد و ما همه طول راه را با شیما گفتیم و خندیدیم. خاصیت قطار بود و ما بچه شدهبودیم، مثل میمون از تخت بالایی آویزان شدهبودم و كیف میكردم و رویای عشق و عاشقی در ایستگاه قطار را از یاد بردهبودم. اصلا یادم نیست آخرِ آخرش چه شد، فقط یادم هست خانم مسن و پسرش توی كوپهای، یك جا پیدا كردند و مادر آقا ناصر توی ایستگاه تهران پیاده شد و رفت سراغ زندگیاش.
هنوز هم واقعا نمیدانم مادر آقا ناصر بالاخره ما را پسندیدهبود یا نه، اصلا خود آقا ناصر كجاست و چه كار میكند؛ فقط میدانم این وسط سر من بیكلاه ماند و دل از عاشقی در ایستگاههای شلوغ راهآهن بریدم.
شاید ماجرای عشق و عاشقی در ایستگاه قطار، خیالی كودكانه و افسانهای خوشایند باشد اما با وجود تمام چیزهایی كه نمیدانم، میدانم كه بیرون از تخیل و تصور من، ایستگاههای قطار بارها و بارها شاهد اشكها و لبخندهای واقعی زیادی بودهاند و نور چشمانی را از هم دور یا به هم نزدیك كردهاند.
تیتر خبرها