روایتی واقعی شبیه به فیلمهای ساختگی
قطار را دوست دارم حتی بدون بلیت!
«مقصد نهایی در سفر، رسیدن به مکانی خاص نیست؛ بلکه سفر راهی برای لذت بردن از مسیر است.» هنری میلر این را گفته و اگر سوال برایتان پیش آمده که هنری میلر کیست، باید بگویم خودم هم نمیدانم. راستش را بخواهید چون اعتقاد داشتم مسیر سفر به قدر مقصد میتواند دلبر باشد، از تکنیک «آقام گوگل» استفاده کردم و برایتان یک جمله با چنین محتوایی از یک اسم شیک و مجلسی آوردم تا حرفم را بیشتر و زودتر باور کنید!
خب برای همه حرفها که سند ندارم؛ این یکی را هم همینجوری باور کنید که «قطار» شیرینترین وسیله مسافرت است. اگر اهل حال و دل باشید، الان حتما برایم شانه بالا انداختهاید و عاقل اندر سفیه به من میخندید که: «طفلک! تو اصلا کاروانهای مسافرتی نمیدونی چیه!» چرا چرا، خیلی هم خوب میدانم. اصلا من دلم برای در کوپه نشستن ضعف میرود چون برایم مثال نزدیک و در دسترس کاروان است که از همیشه و تا ابد دوست داشتم و دارم که دور دنیا را پا به چرخش بگردم، اینجور که همیشه از پنجره قطار به نیت پنجره کاروان به جنگل و بیابان و حاشیه شهرها زل زده و میزنم؛ قربتالیا...!
برای من که نه به قدر سفر با خودرو صبورم و نه به اندازه سفر با هواپیما شیک و مجلسی، بیهدف و با هدفن راه رفتن در راهروی قطار از واگن یک تا 10 صفای دیگری دارد. از همان بچگیها هم برای سفر با قطار بالبال میزدم. اصلا آن یک سال از دبیرستان، معدلم بالای 18 شد فقط برای اینکه با بچههای مدرسه با قطار برویم مشهد! بماند که وقت رفتن که رسید ناظممان گفت که «رجایی؟! رجایی معدلش بیست و شیش هم بشه بردنش به اردوی مشهد مثل بردن مواد مخدره! همه چی رو هواست، هیچکس رو نمیشه کنترل کرد! اصلا!« بماند که هرجور که بود من هم رفتم و سفر زیارتی مشهد را انصافا به باد و خاک دادم، آنقدر که با تشویق بچهها به حرکات ناموزون، فرصت هرگونه حال و هوای معنوی را نابود کردم؛ بماند که ناظمی که من را با خودش نمیبرد در قطار برگشت حالش دستکمی از ما نداشت و اگر از من بپرسید این هم تاثیر حال و هوای سفر با قطار بود. شاید هم این واگنهای به هم چسبیده بهدليل چسبیدن به خاطرات سفرهای کودکی و دوران مدرسه آنقدر ذهنم را قلقلک میدهند!
حالا که شرکتهای مسافربری هر روز ورژنهای جدیدتر و شیکتری از قطار را روی ریلها میتازانند و وقت نشستن در کوپههایشان انگار که در لابی هتل منتظر کسی هستیم، نوستالژی و تکنولوژی با هم گلاویز شدهاند.
حتما خیال میکنید تجربه سفرهای لوکس باعث شده تا اینطور با دهن آب افتاده از خاطراتم با قطار برایتان بگویم. زود قضاوت نکنید! من همانم که هر بلایی که فکرش را بکنید در سفر با قطار سرش آمده؛ از گیر کردن خودم در دستشویی گرفته تا گیر کردن خودم و همسفرانم در بیابان خدا در سگلرز زمستان در ناکجاآباد برفی به مدت ساعتها... و باز من همانم که وقت علافی زیر آسمان خدا، رفقا را مثل گرگهای بیابان دور هم جمع کردم و آنقدر گفتیم و خندیدیم که گرمای قاهقاه خندیدنمان بیشتر از سرمای سوزان آن شب در خاطرم مانده است. شما هم بودید میخندید وقتی نیمهشب دود غلیظی واگنها را پر کرده بود و مهماندار آمد و گفت: «چیزی نیست، چیزی نیست، قطار یه کمی آتیش گرفته، باید یه مقدار بیرون منتظر باشید!» و ما یک مقدار از نصف روز کمتر را منتظر ماندیم.
یا نه! شما شاید فکر میکنید تصویر من از قطار، ایستادن کنار پنجره رستوران و تماشای غروب آفتاب با یک عینک آفتابی همراه با نوشیدن قهوه تلخی است که مهماندار برایم تو سینی نقره آورده است. نه برادر من! نه خواهر من! نه هموطن! من اسم قطار را که میشنوم، سوزش تکتک سلولهای راه نفسم اولین چیزی است که یادم میآید، همان نوروزی که به اصرار من به جای یک سفر هوایی شیک و بیسر و صدا کشیدن چمدان روی پارکتهای فرودگاه، بلیت قطار گرفتیم تا برویم و تجربه لنجسواری از بندر تا این جزیره و آن جزیره را در خاطراتمان ثبت کنیم؛ اما حساب ترافیک شبهای عید را نکرده بودیم و با اینکه یک ربع آخر را تا ایستگاه راهآهن دویدیم، باز هم دیرتر از آنچه که فکرش را بکنید به ایستگاه راهآهن رسیدیم.
از همان ورودی ساختمان که نفسنفسزنان اطلاعات بلیت را گفتیم یک مامور ایستگاه، چمدان من که نایی نداشتم را گرفت و انگار که ما آمبولانس باشیم و او آژیرمان، راه را برایمان لابهلای شلوغی باز کرد. جمعیت کانهو رود نیل برایمان شکافته شد و وقتی پای قطار رسیدیم که لوکوموتیوران ترمزدستی را خوابانده بود و داده بود دنده یک و مقابل چشمان از حدقه درآمدهمان از فرط دویدن، پایش را نرم نرمان از روی کلاچ برمیداشت. شما همان سکانس نوستالژی دست تکان دادن مسافران از پنجرههای مستطیلی قطار و دویدن یک عده از ترس دلتنگی برای عزیزشان کنار ریلها را تجسم کنید!
من که شوخی با ترمز اضطراری قطار را در پرونده جرایمم داشتم، هنوز امیدوار بودم و درحالیکه همه دل و رودهام توی حلقم آمده بود، میدویدم و با صدایی که درنمیآمد، میگفتم: «ترمزو بکشییییییید!» اما توی قطار کسی دلش برایمان نسوخت و دست آخر، من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.
جا ماندیم! شاید تنها کسی که دلش برای ما که دست به زانو گرفته بودیم و اعضا و جوارحمان را سرجایشان مینشاندیم تا کف ایستگاه نریزد، به رحم آمد همان مامور آژیرکشی بود که با ما تا پای قطار آمده بود و به ما که برای پیدا کردن شیرمرغ در گاوداری شانس بیشتری داشتیم تا پیدا کردن یک بلیت دیگر در ایام عید، قول داد که در قطار بعدی هرجور باشد جایمان بدهد، حتی بدون بلیت! گفت که:«من میتونم هماهنگ کنم با قطار بعدی برید ولی تا بندر 20 ساعته! هوا هم سرده؛ میتونید این همه تو راهرو و بوفه باشید؟!» قبل از بقیه خودم چند بار پشت سر هم «بله» گفتم و توی دلم پرسیدم «مگه وقتی بلیت داشتیم من اصلا توی کوپه میموندم؟»
رفتیم! چند ساعتی را در آن مربعهای دودآلود بین واگنها نشستیم که دیواره شبیه لوله جاروبرقیاش برایمان حکم پشتی را داشت. میگویند «باغدار را یک باغ؛ بیباغ را چهل باغ»، ما که کوپه نداشتیم، انگار که مالک خصوصی قطار باشیم، با همراهی مهماندار، هر ساعت به یکی از کوپههای خلوت سری میزدیم.
بگذارید به زبان فارسی سخت نگویم؛ خیلی اذیت شدیم! ولی اصلا عشق سفر به همینهاست و اینها را با هواپیما اصلا و با خودرو کمتر میتوان تجربه کرد.
هنری میلر، نویسنده انگلیسی خدابیامرز اگر زنده بود و هفتگ این هفته را میخواند، حتما شهادت میداد که من حرفش را زمین نینداختهام و مسیر سفر را با ترجیح دادن قطار به الباقی راهها حلال کردهام.
خب برای همه حرفها که سند ندارم؛ این یکی را هم همینجوری باور کنید که «قطار» شیرینترین وسیله مسافرت است. اگر اهل حال و دل باشید، الان حتما برایم شانه بالا انداختهاید و عاقل اندر سفیه به من میخندید که: «طفلک! تو اصلا کاروانهای مسافرتی نمیدونی چیه!» چرا چرا، خیلی هم خوب میدانم. اصلا من دلم برای در کوپه نشستن ضعف میرود چون برایم مثال نزدیک و در دسترس کاروان است که از همیشه و تا ابد دوست داشتم و دارم که دور دنیا را پا به چرخش بگردم، اینجور که همیشه از پنجره قطار به نیت پنجره کاروان به جنگل و بیابان و حاشیه شهرها زل زده و میزنم؛ قربتالیا...!
برای من که نه به قدر سفر با خودرو صبورم و نه به اندازه سفر با هواپیما شیک و مجلسی، بیهدف و با هدفن راه رفتن در راهروی قطار از واگن یک تا 10 صفای دیگری دارد. از همان بچگیها هم برای سفر با قطار بالبال میزدم. اصلا آن یک سال از دبیرستان، معدلم بالای 18 شد فقط برای اینکه با بچههای مدرسه با قطار برویم مشهد! بماند که وقت رفتن که رسید ناظممان گفت که «رجایی؟! رجایی معدلش بیست و شیش هم بشه بردنش به اردوی مشهد مثل بردن مواد مخدره! همه چی رو هواست، هیچکس رو نمیشه کنترل کرد! اصلا!« بماند که هرجور که بود من هم رفتم و سفر زیارتی مشهد را انصافا به باد و خاک دادم، آنقدر که با تشویق بچهها به حرکات ناموزون، فرصت هرگونه حال و هوای معنوی را نابود کردم؛ بماند که ناظمی که من را با خودش نمیبرد در قطار برگشت حالش دستکمی از ما نداشت و اگر از من بپرسید این هم تاثیر حال و هوای سفر با قطار بود. شاید هم این واگنهای به هم چسبیده بهدليل چسبیدن به خاطرات سفرهای کودکی و دوران مدرسه آنقدر ذهنم را قلقلک میدهند!
حالا که شرکتهای مسافربری هر روز ورژنهای جدیدتر و شیکتری از قطار را روی ریلها میتازانند و وقت نشستن در کوپههایشان انگار که در لابی هتل منتظر کسی هستیم، نوستالژی و تکنولوژی با هم گلاویز شدهاند.
حتما خیال میکنید تجربه سفرهای لوکس باعث شده تا اینطور با دهن آب افتاده از خاطراتم با قطار برایتان بگویم. زود قضاوت نکنید! من همانم که هر بلایی که فکرش را بکنید در سفر با قطار سرش آمده؛ از گیر کردن خودم در دستشویی گرفته تا گیر کردن خودم و همسفرانم در بیابان خدا در سگلرز زمستان در ناکجاآباد برفی به مدت ساعتها... و باز من همانم که وقت علافی زیر آسمان خدا، رفقا را مثل گرگهای بیابان دور هم جمع کردم و آنقدر گفتیم و خندیدیم که گرمای قاهقاه خندیدنمان بیشتر از سرمای سوزان آن شب در خاطرم مانده است. شما هم بودید میخندید وقتی نیمهشب دود غلیظی واگنها را پر کرده بود و مهماندار آمد و گفت: «چیزی نیست، چیزی نیست، قطار یه کمی آتیش گرفته، باید یه مقدار بیرون منتظر باشید!» و ما یک مقدار از نصف روز کمتر را منتظر ماندیم.
یا نه! شما شاید فکر میکنید تصویر من از قطار، ایستادن کنار پنجره رستوران و تماشای غروب آفتاب با یک عینک آفتابی همراه با نوشیدن قهوه تلخی است که مهماندار برایم تو سینی نقره آورده است. نه برادر من! نه خواهر من! نه هموطن! من اسم قطار را که میشنوم، سوزش تکتک سلولهای راه نفسم اولین چیزی است که یادم میآید، همان نوروزی که به اصرار من به جای یک سفر هوایی شیک و بیسر و صدا کشیدن چمدان روی پارکتهای فرودگاه، بلیت قطار گرفتیم تا برویم و تجربه لنجسواری از بندر تا این جزیره و آن جزیره را در خاطراتمان ثبت کنیم؛ اما حساب ترافیک شبهای عید را نکرده بودیم و با اینکه یک ربع آخر را تا ایستگاه راهآهن دویدیم، باز هم دیرتر از آنچه که فکرش را بکنید به ایستگاه راهآهن رسیدیم.
از همان ورودی ساختمان که نفسنفسزنان اطلاعات بلیت را گفتیم یک مامور ایستگاه، چمدان من که نایی نداشتم را گرفت و انگار که ما آمبولانس باشیم و او آژیرمان، راه را برایمان لابهلای شلوغی باز کرد. جمعیت کانهو رود نیل برایمان شکافته شد و وقتی پای قطار رسیدیم که لوکوموتیوران ترمزدستی را خوابانده بود و داده بود دنده یک و مقابل چشمان از حدقه درآمدهمان از فرط دویدن، پایش را نرم نرمان از روی کلاچ برمیداشت. شما همان سکانس نوستالژی دست تکان دادن مسافران از پنجرههای مستطیلی قطار و دویدن یک عده از ترس دلتنگی برای عزیزشان کنار ریلها را تجسم کنید!
من که شوخی با ترمز اضطراری قطار را در پرونده جرایمم داشتم، هنوز امیدوار بودم و درحالیکه همه دل و رودهام توی حلقم آمده بود، میدویدم و با صدایی که درنمیآمد، میگفتم: «ترمزو بکشییییییید!» اما توی قطار کسی دلش برایمان نسوخت و دست آخر، من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.
جا ماندیم! شاید تنها کسی که دلش برای ما که دست به زانو گرفته بودیم و اعضا و جوارحمان را سرجایشان مینشاندیم تا کف ایستگاه نریزد، به رحم آمد همان مامور آژیرکشی بود که با ما تا پای قطار آمده بود و به ما که برای پیدا کردن شیرمرغ در گاوداری شانس بیشتری داشتیم تا پیدا کردن یک بلیت دیگر در ایام عید، قول داد که در قطار بعدی هرجور باشد جایمان بدهد، حتی بدون بلیت! گفت که:«من میتونم هماهنگ کنم با قطار بعدی برید ولی تا بندر 20 ساعته! هوا هم سرده؛ میتونید این همه تو راهرو و بوفه باشید؟!» قبل از بقیه خودم چند بار پشت سر هم «بله» گفتم و توی دلم پرسیدم «مگه وقتی بلیت داشتیم من اصلا توی کوپه میموندم؟»
رفتیم! چند ساعتی را در آن مربعهای دودآلود بین واگنها نشستیم که دیواره شبیه لوله جاروبرقیاش برایمان حکم پشتی را داشت. میگویند «باغدار را یک باغ؛ بیباغ را چهل باغ»، ما که کوپه نداشتیم، انگار که مالک خصوصی قطار باشیم، با همراهی مهماندار، هر ساعت به یکی از کوپههای خلوت سری میزدیم.
بگذارید به زبان فارسی سخت نگویم؛ خیلی اذیت شدیم! ولی اصلا عشق سفر به همینهاست و اینها را با هواپیما اصلا و با خودرو کمتر میتوان تجربه کرد.
هنری میلر، نویسنده انگلیسی خدابیامرز اگر زنده بود و هفتگ این هفته را میخواند، حتما شهادت میداد که من حرفش را زمین نینداختهام و مسیر سفر را با ترجیح دادن قطار به الباقی راهها حلال کردهام.