گفت و گو با مریم نوابی نژاد که بعد از همکاری با ماه عسل و چندین برنامه موفق دیگر حالا هزار داستان را کارگردانی می کند
دنبال قصهام نه سوژه درست کردن
مریم نوابینژاد شهرزاد قصهگوی تلویزیون، خبرنگار دیروز روزنامه جامجم و... است كه به سادگی از وقایع اجتماعی و اتفاقاتی كه زیرپوست شهر رقم میخورد نمیگذرد و از میان آنها حرفی برای گفتن پیدا میكند. او طراح برنامه هزارداستان است و كارگردانی آن را هم به عهده دارد. برنامهای كه در چهار سری در ایام ویژهای چون رمضان، محرم و صفر روی آنتن رفته است و در این شبهای رمضانی هم فصل پنجمش ساعت 19 از شبكه نسیم پخش میشود. هزارداستان هر شب با حضور چهرهای شناختهشده و شخصیتهای اصلی داستانهای متفاوت و واقعی، قصههایی با یك درونمایه را روایت میكند. نوابینژاد به تحریریه روزنامه جامجم آمد و اینبار راوی قصه خودش از روزهای خبرنگاری تا همكاری با برنامههایی چون ماه عسل، خندوانه و ساخت هزارداستان شد. میگوید قصه دوست دارم. از همان روزهای خبرنگاری تا سوژهیابی برای برنامه ماه عسل و حالا كارگردانی هزارداستان دغدغهاش همین بوده و هست. دغدغه نوشتهها و برنامههایش این است كه به آدمهای نادیده و ناشنیده فرصت گفتن قصههایشان را بدهد. میگوید در روزگاری كه سخت حرف همدیگر را میشنویم، هزارداستان مجالی برای دیدن، گفتن و شنیدن حرف و درد هم است تا از پس آن به درمان برسیم. مخاطب خود را در این قصهها پیدا میكند و به آدمهایی مینگرد كه روزی، روزگار سخت امروز او را زیستهاند و حال ثمره بذر صبر و تلاشی را كه در زمین زندگیشان كاشتهاند برداشت میكنند. آدمهایی شبیه من، تو و دیگری با قصههایی شنیدنی كه گوش سپردن به آنها میتواند امیدبخش باشد.
از نوجوانی به ادبیات خیلی علاقه داشتم و از شاگردان قیصر امینپور و ساعد باقری بودم. در جلسات نقد قصه و شعر شركت میكردم و خیلی زود نگاه نقادانه را یاد گرفتم. آن زمان جزو بچههای دبیرستانی بودم كه برای مجلهای مینوشتم و این مجله از ما برای حضور در جلسات نقد هفتگیاش دعوت میكرد و این مساله خیلی به ما اعتبار و اعتماد به نفس میداد.
هر كدام از آن بچهها الان نویسنده، روزنامهنگار و كارگردان شدهاند. مدتی بعد مجله
زن روز برای نوشتن در صفحات نوجوانش از ما دعوت كرد، به آنجا رفتیم و كار من بهعنوان خبرنگار آغاز شد.
هم نفس با نبض حادثه
روزی یكی از دوستان من كه برای تهیه گزارش از زندان زنان وقت گرفته بود، بیمار شد و از من خواست به جایش برای تهیه گزارش بروم. حضور در فضای زندان تاثیر زیادی روی من گذاشت. مثلا در كنار خانمی نشسته بودم كه مادر شوهرش را هل داده بود و با فوت او حالا محكوم به اعدام بود. با خود میگفتم مگر میشود آنقدر به نبض یك حادثه نزدیك باشی؟! آن روز برای نوشتن یك گزارش رفتم و با اینكه چندان چیزی از اصول مصاحبه و گزارشنویسی نمیدانستم، پنج شش تا مصاحبه هم كنارش گرفتم و بابت این كارها خیلی تشویق و به حوزه اجتماعی علاقهمند شدم. حوزهای كه آن زمان خیلی مهجور بود و چندان دیده نمیشد.
بعد از آن در هفتهنامه ستارهها در كنار آقای فریدون صدیقی، یونس شكرخواه و سیدفرید قاسمی فعالیت میكردم. این افراد بزرگان حرفه ما هستند كه چای خوردن كنارشان كافی است. یادم هست گزارش اولم را نوشتم و به خودم برای تقدیر گزارشم مغرور بودم. آقای شكرخواه و صدیقی گزارش را خواندند، پاره كردند و در سطل زباله انداختند! تا فردا آنقدر بازنویسیاش كردم كه گفتند: حالا شد، این همانی است كه میخواستیم. یك كلمهاش را هم تغییر ندادیم.
من هم جامجمی بودم
سال 81 گروهی بودیم كه با سروش جوان كار میكردیم و این مجله در آن موقع خیلی خوب دیده شده و هنجارهای معمول مطبوعات را شكسته بود. آقای انتظامی كه آن زمان در جامجم بودند گفتند بیایید تا صفحه جوانان را در روزنامه جامجم
راهاندازی كنیم. من دبیر این صفحات شدم. آن زمان برای اولینبار به مسائلی چون عشقهای اینترنتی و خرید پایاننامه پرداختیم و صفحهبندی متفاوتی داشتیم. فرم و محتوای تازه این صفحهها بیشتر به مسائل و سبک زندگی جوانان میپرداخت که اکثر مخاطبین این صفحات نسل سوم بودند.
بیزار از شعار
از شعار و قالب از پیش تعیینشده بیزارم. دوست دارم حقیقت آدمها و قصههای ناب را كشف كنم. دوست دارم آدمها به حرف هم گوش كنند. دوره و زمانه بدی شده است؛ الان هر كس در خیابان جلویمان را بگیرد میگوییم پول میخواهد و راه كج میكنیم. شعار نمیدهم، خودم هم خیلی وقتها گازش را گرفتم و رفتم. اما دوست دارم در برنامههایم قصه آدمها شنیده شود. یادم هست وقتی در ماه عسل برای نخستینبار مرتضی مهرزاد را به استودیو آوردم بسیاری میگفتند چگونه میخواهی او را نشان دهی؟ برنامه زنده است و گفتوگو با آدمهای عادی مقابل چنین دوربینی پیشبینیناپذیر و ریسك است. همه را آرام كردم و گفتم اتفاق خاصی نمیافتد.
ماهی كه عسل شد
سالها بعد یكی از دوستانم مجله ایدهآل را راه انداخت و با هم همكاری میكردیم. قرار شد در ماه رمضان با احسان علیخانی بهخاطر برنامه قبل از افطارش مصاحبه كنیم و دوستم كه قرار بود مصاحبه كند، كاری برایش پیش آمد و من بعد از سالها كه دبیرسرویس شده بودم و دیگر مصاحبه نمیكردم برای مصاحبه مقابل آقای علیخانی نشستم. در میانه حرفهایمان به او انتقادهایی كردم و پیشنهادهایی درباره سوژههای اجتماعی خوب برای برنامه ماه عسل دادم. پذیرفت و سال 88 همكاری من با ایشان برای سوژهیابی آغاز شد. ماه عسل داشت خوب پیش میرفت اما از سال 94 به بعد دچار افت شدید شد چون فكر كرد هر داستانی، داستان است. هیچوقت از دل تیترها سوژه درنمیآید. اشتباه بسیاری از برنامههای مشابه این است كه دنبال سوژه در تیترهای خبری میگردند. الان كه سوژههای فضای مجازی هم به این قضیه اضافه شدند و میبینی كچلیك را چندین شبكه دعوت میكنند! واقعا هدف از برنامه اجتماعی ساختن چیست؟ هدف پر كردن آنتن، بالا بردن لایك و فالوور است یا آموزش دادن و امید بخشیدن؟
قصهها تمام نشدنی است
من پابند جایی نیستم. از ماه عسل رفتم و حالا فكر میكنم هزارداستان هم باید در شكل و محتوا تغییر كند. عوض كردن حال و هوا طبیعی است و اگر این تغییرات نباشد، خودم را تكرار میكنم. معتقدم داستان اجتماعی تا بینهایت هست اما فرم باید هر چند وقت یك بار عوض شود. قصههای اجتماعی ما جنگ، بیماری، كارآفرینی و مواردی از این نوع است اما در دل هر كدام از اینها هزاران ماجرا وجود دارد. اینكه میگویند قصهها تمام شده، اشتباه است مثل این میماند كه بگوییم در ادبیات از عشق زیاد گفتند و دیگر بس است. در صورتی كه روایت، نوع نگاه و پرداخت فرق میكند. بدعت هزارداستان مجری محور نبودن آن بود. حالا نگاه كن. كانالهای اینترنتی هر روز یك سلبریتی برمیدارد و به خانه مستمندی میرود و همهاش اشك و آه است. این موضوعات مدام تكرار میشود و دلزدگی میآورد. ایرادی كه به خیلی از برنامهها میگیرم این است كه به دنبال سوژه ناب نمیگردند و عرق نمیریزند. الان شبكههای دیگر هم سلبریتی میآورند و درباره یك موضوع اجتماعی حرف میزنند. كسی نیست بگوید این فرم را داریم و كار تازهای انجام دهید!
زبان تصویر بلدی میخواهد
فاصله مدیوم مطبوعات و تلویزیون یك «آن»ی میخواهد كه طرف باید داشته باشد. من سوژههای خیلی خوبی دارم اما آن شخص نمیتواند قشنگ ماجرایش را تعریف كند و باید مدام برای درآمدن روایت كمكش كنی. من زبان قصهگویی و تصویر را بلدم و این به لطف كلاسهای داستاننویسی و زیاد فیلم دیدن در من بهوجود آمده است. معتقدم یك قصه باید ابتدا دل من و عوامل پشت دوربین برنامه را بلرزاند كه روی مخاطب هم تاثیر بگذراد. هزارداستان مثل فیلم، فراز، فرود و نقطه عطف دارد و مجری هم باید این سبك روایتگری را بلد باشم. برای همین از طریق گوشی در حین برنامه با آنها صحبت و مسیر گفتوگو را هدایت میكنم. تعدادی از دوستان با این قضیه مشكل داشتند. مثلا آقای فرهاد آییش گفت من دوست ندارم گوشی داشته باشم و به سبك خودش برنامه را اجرا كرد.
مجری نداریم!
مشكل ما این است كه مجریهای كاربلد خیلی كم داریم، در چنین شرایطی بهتر است از چهرههایی استفاده كنیم كه فیلمنامهنویس هستند، تئاتر كار میكنند و به طوركلی روایت را بلدند. یكی دو تا از مجریها را در برنامه تست كردیم و دیدیم بعضی چهرهها به لحاظ حسی از آنها بهتر اجرا میكنند. از آنجا كه نمیخواستیم شبیه ماه عسل باشیم، قصههایی با پایان خوش را انتخاب و برای اولین بار از چهرهها برای اجرا استفاده كردیم. حالا دو سال است در دیگر برنامههای تلویزیون هم دارد این اتفاق میافتد. سروش صحت در برنامه ما خیلی خوب اجرا كرد، بعد از آن برنامه كتابباز را به او دادند. امیرحسین رستمی خیلی در برنامه ما خوب بود، اجرای شوتبال را به او سپردند. سپند امیرسلیمانی هم در برنامه ما خوب ظاهر شد و بعد در فصلی از خندوانه اجرا داشت. این شیوه مجری ثابت نداشتن البته سختیهای خودش را دارد. ما برای اجرا با جماعت تئاتری و سینمایی كار میكنیم و ناگهان یك روز كه قرار است به برنامه بیاید، میگوید آفیش شدم و باید سر كار بروم. آن وقت ما باید در لحظه جایگزین پیدا كنیم. ای كاش ما برای تولید برنامه و ساخت مستندها شش ماه وقت داشتیم و میتوانستیم با حوصله بیشتری كار را جلو ببریم.
هزار هزار داستان
بالای 400 مهمان را فقط در هزارداستان آوردم.قصه خیلی از آنها قابلیت فیلمنامه شدن را دارد. كشورهای دیگر روی این موضوعات سرمایهگذاری میكنند و فیلم میسازند.
در اینجا فقط از روی داستان 23 نفر فیلم ساخته شد. حالا طرحی برای جمع و ثبت این قصهها داریم. دوست دارم سازمانی راه بیندازیم كه بتوانیم از دل این قصهها «True Story» درست كنیم تا از آنها رمان، مستند و... تولید شود.
گاهی هم خنده
لاجرم در قصههای اجتماعی لحظههایی هست كه بغضت میگیرد اما برنامهها آنقدر در این مورد افراط كردند كه حالا دیگر بیننده پس میزند.
سوژههای ما فقط غمانگیز نیست، بلكه امید هم میبخشد. من با خندوانه كه از جنس دیگری بود هم همكاری كردم. مهمان و میزبان فان و بگو بخند زیاد داشتیم. مثلا بدلهای پاشای
480 بهبودیافته سرطانی، كارتن خوابها، بچههای سرطانی كه دوست داشتند جناب خان را ببینند و... را آوردم. كسی كه سرطان دارد میگوید اینكه یك نفر خوب شده معجزه است ولی وقتی 480 نفر بهبودیافته را میبیند دیگر به اینكه میتواند سلامت خود را به دست بیاورد،
ایمان میآورد.