میخواهم در نجف بمیرم!
نوه آیتا... خوئی تعریف میكرد كه: یك بار مرحوم ابوی دنبالم فرستادند و من به منزل ایشان رفتم. آن روز من در خانه نبودم. ایشان به نوه آقای خوئی میگویند: سلام مرا به جدتان برسانید و بفرمایید: یكی دو سالی از عراق خارج شوند! نوه آقای خوئی میگوید: ایشان به این حرفها گوش نمیدهند و میگویند میخواهم در نجف بمیرم! مرحوم ابوی میگویند: پس لااقل یك سال یا حتی شش ماه از عراق خارج شوند. آن آقا میگوید: به حرف ما كه گوش نمیدهند، ولی اگر اجازه بدهید كه بگوییم برای شما مكاشفهای رخ داده است، حتماً قبول میكنند، ولی مرحوم ابوی گفتند: اصلاً از این حرفها نزنید و اسم مرا نبرید، بگویید دوستان خواب دیدهاند و صلاح است شما از عراق بیرون بروید. اگر هم خیلی اصرار كردند، بگویید: فلانی خواب دیده است! بدیهی است آقای خوئی به خواب توجه نمیكنند. در هر حال نوه ایشان پیام را میرساند. مدتی بعد انتفاضه عراق و كشت و كشتار صدام شروع میشود و آقای خوئی را هم دستگیر میكنند. وقتی از حاجآقا پرسیدم: «چرا چنین پیغامی را برای آقای خوئی فرستادید؟» فرمودند: «از همین میترسیدم كه به ایشان بهعنوان مرجع شیعه توهین شود!» كه شد.