زندگی پُر گِل و لایك!
چمباتمه زده بود روی سكو جلوی پنجره، درست كنار سیمان تگریهای دیوار خانه نوسازش. آرنجهایش لم داده بودند روی سر زانوها و همزمان، تقاطعهای شلوغ چین و چروكها روی صورتش، ست شده بود با تصویر سابق ذهنیام ازهارمونی تركهای خشك و بد هیبت زمینهای آنجا. سخت حرف میزد و راحت میخندید. انگار سالها حریف تمرینی باشد برای كشتی گرفتنهای روزگار.
میگفت از سیام دیماه 95 كه دیوارهای خانه سابقش توی آب سیل محلول شده، تا اردیبهشت امسال كه كلید و پریز خانه نوسازش را «بچهها» بزنند، سقف بالای سرش سیاه چادر بوده.
«بچهها» را به همان گروه جهادی تهرانی میگوید كه عید امسال آمده بودند برایش یك 35 متری در دو اتاق درآورده بودند و سرخانه نوئی، دو تختهفرش 9 متری لاكی و یك اجاقگاز هم توی خانهاش جا گذاشته بودند.
آنطور كه از حرفهایش برمیآمد، فهمیدم كه هیچكس راه خودش را دور نكرده و محض رضای خدا، حتی یك عكس و ویدئوی لایكخور هم از وضعیت زندگی او نگرفته است: از همان عكس و فیلمها كه هشتگ هموطن با دو استیكر پك و پوز آویزان زیرش میگذارند و از اتاق مانیتورینگ مدیریت بحران - بخوانید تختخواب - منتظر همكاری همنوعان داغدار با ارسال انواع لایك و كامنتهای رقتانگیز میشوند و سلطانها و سالارها و ستونها فوجفوج پست غمانگیزشان را استوری میكنند و همگی با هم شیون میكنند پای داغ بر جگر وطن نشسته.
بگذریم ... میگفت عید پارسال «بچهها» آمده بودند چند روستا پایینتر مدرسه میساختند. دری به تخته میخورد و میزنند به دل بیابان كه پیادهروی كنند. میگفت اولها باورشان نمیشده كه بیشتر از یك سال، سورجان خانم و بچههایم توی سیاهچادر زندگی كردهاند و غذای چربشان نان بوده و ماستهایی كه بعضی اهالی روستاهای دیگر برایشان هدیه میآوردهاند.
اینها را كه گفت، همین طور كه دعا میكرد به جان «بچهها»، پاچه شلوار سفیدش را از روی پاهای تفتیده بالا میداد. یك نگاه خریدارانه كرد به جنوب شرقی زاویه نگاهش، به چهار ستون سالم خانه نوسازش كه این بار سیل نتوانسته آن را از جا بكند. نگاه بعدی را حواله داد به آسمان و یك نفس از ته دل كشید و همینطور كه با چشمهاش نیمدایره میكشید توی مخلوط خانههای آب برده، چند بار سر تكان داد و باز هم پدر بیامرزی فرستاد برای «بچهها». نگاهم افتاد روی گچ دیوارهای داخلی خانه آقامزار كه آنها هم مثل خود پیرمرد، تا یك وجب زیر زانو، توی گل گیر كرده بودند. ذهنم از لای گل و لای، رفت پی چاقچوری كه خورشیدخانم برای زن آقامزار از شهر سوغات آورده بود. حالا همه هوشم را زیر خفقان گل جا گذاشته بودم و همان زیرها نشسته هی خودم را و دنیا را وارسی میكردم.
مگر «بابا آب داد» خاطره اولین نوشته دوران با سوادی همهمان نبود؟ مگر «آب مایه حیات است» را قدر تارهای موی سرمان روی در و دیوار شهرها نخوانده بودیم؟ اصلا مگر آب نسخه پیشرفتهتر «چایی نبات» نیست كه هر دردی با آن درمان شود؟ از تشنگی و هیجان و عصبانیت و استرس و توی هم پیچیدگیهای معده بگیرتا خمیرمایه نان و تار و پود قورمهسبزی و شستوشو، مگر جز آب چیز دیگری هم میتواند آنقدر دكتر و مهندس باشد؟ اما وای به روزی كه آب دلش گریه بخواهد و ترمز خالی كند و هوار شود روی سر تشنههای مظلوم. گ ِل بیاورد با خودش بكارد جای گُلهای فرشهای لاكی خانههای مردم. كاش زمین خشك و كلهشق، دهانش را باز كند و آبها را قورت بدهد كه سورجانخانم باز هم فرصت كند با سوزندوزی روی لباسهایش از آقامزار دلبری كند.
میگفت از سیام دیماه 95 كه دیوارهای خانه سابقش توی آب سیل محلول شده، تا اردیبهشت امسال كه كلید و پریز خانه نوسازش را «بچهها» بزنند، سقف بالای سرش سیاه چادر بوده.
«بچهها» را به همان گروه جهادی تهرانی میگوید كه عید امسال آمده بودند برایش یك 35 متری در دو اتاق درآورده بودند و سرخانه نوئی، دو تختهفرش 9 متری لاكی و یك اجاقگاز هم توی خانهاش جا گذاشته بودند.
آنطور كه از حرفهایش برمیآمد، فهمیدم كه هیچكس راه خودش را دور نكرده و محض رضای خدا، حتی یك عكس و ویدئوی لایكخور هم از وضعیت زندگی او نگرفته است: از همان عكس و فیلمها كه هشتگ هموطن با دو استیكر پك و پوز آویزان زیرش میگذارند و از اتاق مانیتورینگ مدیریت بحران - بخوانید تختخواب - منتظر همكاری همنوعان داغدار با ارسال انواع لایك و كامنتهای رقتانگیز میشوند و سلطانها و سالارها و ستونها فوجفوج پست غمانگیزشان را استوری میكنند و همگی با هم شیون میكنند پای داغ بر جگر وطن نشسته.
بگذریم ... میگفت عید پارسال «بچهها» آمده بودند چند روستا پایینتر مدرسه میساختند. دری به تخته میخورد و میزنند به دل بیابان كه پیادهروی كنند. میگفت اولها باورشان نمیشده كه بیشتر از یك سال، سورجان خانم و بچههایم توی سیاهچادر زندگی كردهاند و غذای چربشان نان بوده و ماستهایی كه بعضی اهالی روستاهای دیگر برایشان هدیه میآوردهاند.
اینها را كه گفت، همین طور كه دعا میكرد به جان «بچهها»، پاچه شلوار سفیدش را از روی پاهای تفتیده بالا میداد. یك نگاه خریدارانه كرد به جنوب شرقی زاویه نگاهش، به چهار ستون سالم خانه نوسازش كه این بار سیل نتوانسته آن را از جا بكند. نگاه بعدی را حواله داد به آسمان و یك نفس از ته دل كشید و همینطور كه با چشمهاش نیمدایره میكشید توی مخلوط خانههای آب برده، چند بار سر تكان داد و باز هم پدر بیامرزی فرستاد برای «بچهها». نگاهم افتاد روی گچ دیوارهای داخلی خانه آقامزار كه آنها هم مثل خود پیرمرد، تا یك وجب زیر زانو، توی گل گیر كرده بودند. ذهنم از لای گل و لای، رفت پی چاقچوری كه خورشیدخانم برای زن آقامزار از شهر سوغات آورده بود. حالا همه هوشم را زیر خفقان گل جا گذاشته بودم و همان زیرها نشسته هی خودم را و دنیا را وارسی میكردم.
مگر «بابا آب داد» خاطره اولین نوشته دوران با سوادی همهمان نبود؟ مگر «آب مایه حیات است» را قدر تارهای موی سرمان روی در و دیوار شهرها نخوانده بودیم؟ اصلا مگر آب نسخه پیشرفتهتر «چایی نبات» نیست كه هر دردی با آن درمان شود؟ از تشنگی و هیجان و عصبانیت و استرس و توی هم پیچیدگیهای معده بگیرتا خمیرمایه نان و تار و پود قورمهسبزی و شستوشو، مگر جز آب چیز دیگری هم میتواند آنقدر دكتر و مهندس باشد؟ اما وای به روزی كه آب دلش گریه بخواهد و ترمز خالی كند و هوار شود روی سر تشنههای مظلوم. گ ِل بیاورد با خودش بكارد جای گُلهای فرشهای لاكی خانههای مردم. كاش زمین خشك و كلهشق، دهانش را باز كند و آبها را قورت بدهد كه سورجانخانم باز هم فرصت كند با سوزندوزی روی لباسهایش از آقامزار دلبری كند.
تیتر خبرها