خشونت علیه گل

خشونت علیه گل

حامد عسکری شاعر و نویسنده


در گوگل سرچ می‌کنم خشونت علیه زنان. 560هزار صفحه پیشنهاد می‌کند که این عبارت در آنها به کار رفته است. می‌روم سر میز حنیف. زبانش خوب است. به حنیف می‌گویم خشونت علیه زنان به انگلیسی و عربی چه می‌شود. می‌گوید. یادداشت می‌کنم. دوباره می‌نشینم جست‌وجو می‌کنم. حالا کار به چند میلیون صفحه کشیده است. به چهار پنج صفحه اول شان نگاه می‌اندازم. خبری نیست. در  فارسی دوباره سرچ می‌کنم 20صفحه ارجاعی اول را نگاه می‌کنم. خبری نیست. با همین عبارت روی قسمت تصویر گوگل کلیک می‌کنم. زنانی با چشم‌هایی ورم کرده، صورت‌های زخمی و چهره‌هایی غمگین را تحویل می‌گیرم. نه، تقریبا می‌دانستم چیزی دستگیرم نمی‌شود، اما گشتم که یقین کنم. گشتم که این هم سندی باشد بر بزرگ‌ترین و غمگین ترین خشونتی که علیه مادران‌مان صورت گرفت و هیچ‌کس جیکش در نیامد. همه مدافعان حقوق زنان همه فمنیست‌ها، همه را صدا کنید ،می‌خواهم از یک خشونت حرف بزنم علیه زنی که سیده زنان جهان بود. عصاره هستی بود. با خشمش خدا خشمگین  و با رضایتش خدا راضی می‌شد. 18سالش بود. بار شیشه داشت. قرار بود آقامحسن توی بطنش، پدربزرگ یک سوم سیدهای جهان باشد.
پدرش که به رحمت خدا رفت دیگر روز خوش ندید. علی، دست تنها مشغول تکفین و تدفین بود. فکرش را هم نمی‌کرد این‌جوری کنند آن هم با این سرعت. علی اسمع افهم می‌خواند و شانه پسر عمویش را در خاک تکان می‌داد که جایی آن طرف شهر جلسه گذاشتند، کودتا و جانشین تعیین کردند. علی آمد غدیر را گفت. احد را گفت و هزار فاکتور و سند دیگر رو کرد. هیچ‌کدام‌شان را قبول نکردند. ناراحت شد. بلند شد آمد بیرون. به بیعتش نیاز داشتند. باید بیعت می‌کرد. باید تاییدشان می‌کرد. به مهر و امضای علی نیاز داشتند. علی اسیر این بازی‌ها نمی‌شد. حق چیزی نبود که بشود زیرش زد. آمدند در خانه‌شان که خانه وحی بود. خانه‌ای که هر روز نبی‌اکرم می‌آمد به خانه و اهلش سلام می‌داد. آمدند به زور بیعت کنند. قبول نکرد. هیزم آوردند و شد آنچه نباید می‌شد. این ماجرا یک طرف. ماجرای سند فدک و کوچه یک طرف و نامردمی اهالی مدینه هم اضافه شد. غصه، مهمان دلش بود. شب و روز گریه می‌کرد. طاقت گریه‌هایش را نداشتند. علی برای اندوه‌هایش خانه‌ای ساخت خارج مدینه. حالا می‌گویم خانه فکرتان نرود سراغ این‌که چه عمارتی بوده. یک نخل بوده و چند شاخ و برگ که آفتاب بیرحم مدینه ریحانه بهشتی مصطفی را اذیت نکند. همین را هم طاقت نیاوردند. ریختند همان نخل را هم از ریشه درآوردند.
دلش گرفت. عزیزکرده خدا دلش شکست. خانه‌نشین شد. رنجور بود و بیمار. محسنش را گرفتند. نحیف شد. تمام مدت را دستمال به سر بسته در بستر بیماری افتاده بود.
به خودشان آمدند. فهمیدند چه کار کردند. به علی پیغام دادند می خواهیم بیاییم معذرت‌خواهی. دست خودم نیست. به این فکر می‌کنم که می‌خواستند بیایند ببینند کار تمام است یا نه. علی امام است. پیغام را منتقل کرد. جواب شنید خانه، خانه توست و من هم کنیز تو و دل علی نریخته؟ حتما ریخته... آمدند. جواب‌شان را نداد. نفرین‌شان کرد. رفتند. علی را صدا کرد. گفت نمی‌خواهم کسی در تدفینم حاضر باشد. نمی‌خواهم کسی بفهمد کجا دفنم می‌کنی... و آه که علی چه کشید... من راستش تا همین‌جای این متن هم نفسم در نمی‌آید. توی مشامم بوی هیزم پیچیده و سر انگشت‌هایم می‌سوزد. از پوست‌کلفتی هم بوده تا حالا این همه فاطمیه آمده و رفته و دق نکرده‌ام. شما همین‌قدر را از من بپذیرید.از داغ مادردیده بیش از این توقع نداشته باشید.