بهزاد فراهانی در روز تولدش درباره زادگاه، خانواده و معلمانش حرف زد
جز با هنر مانوس نبودیم
پسربچه از دیوار مدرسه بالا رفت و خود را به درون مدرسه انداخت تا آقا معلم را ببیند. او شیفته معلم ورزش بود.
این پسربچه بهزاد فراهانی بود و آن آقامعلم، ناصر ملکمطیعی. یکم بهمن سالروز تولد بهزاد فراهانی است که او را به عنوان بازیگر، نمایشنامهنویس، فیلمنامهنویس، هنرمند رادیو و کارگردان تئاتر میشناسیم.
موزه سینما فیلم کوتاهی در سالروز تولد این هنرمند منتشر کرده و نیز همین روزها کتاب «پنجاه و پنج داستان کوتاه» از فراهانی منتشر شده و به این بهانه ایسنا گفتوگویی با او داشته که اینطور شروع میشود: دهقانزادهای هستم اهل فراهان و تحصیلکرده یکی از بزرگترین دانشگاههای فرانسه.
شاگرد شاهین سرکیسیان و عباس جوانمرد هستم. مینویسم، کارگردانی میکنم، بازی میکنم و گاه میخندم و میخوانم و میرقصم.
فراهانی در این گفتوگو از روستای زادگاهش گفته، از پدرش که شهادتخوان تعزیه بوده، عشقی که به ناصر ملکمطیعی داشته، از استادانش یاد و از خانوادهاش صحبت میکند و میگوید، تمایلی نداشته که گلشیفته به سمت بازیگری کشیده شود.
او از پدرش میگوید که دهقانی بود با قدی 195سانت و سینهای گشاده داشت نزدیک به یک متر. شهادتخوان بود و وقتی زرهپوش سوار بر اسب میشد، تصویری حماسی ایجاد میکرد که مستمعین تعزیه را به شوق میآورد. بهزاد در کنار پدر کار هنر را با تعریهخوانی آغاز کرده؛ در شش سالگی بچهخوان تعزیههای پدرش بود.
پسر حر را خوانده، طفلان مسلم و کمکم علیاکبرخوانی کرده بود. هشت ساله بود که از مکتبخانه مذهبی ده به تهران آمد و در مدرسه باباطاهر در شرق تهران با کسانی آشنا شد که تئاتر دوست داشتند و بعد وارد رادیو شده بود.
در 16سالگی کمکم سر و کلهاش در رادیو پیدا شد و در 17سالگی جزو جواناولهای داستانهای شب کشور شد که آن زمان تنها وسیله زیبای سرگرمی مردم بود.
در 20سالگی توانست کارگردان متعادلی شود و در 22سالگی زیباترین داستان شب رادیو را به کمک رفیق خوبش، ابراهیم مکی و اصغر شرفی نوشت و جایزهاش را
هم گرفت.
فراهانی در ادامه از خانه و خانوادهاش هم صحبت میکند؛ از اینکه همسرش فهیمه رحیمنیا چگونه او را به درس خواندن واداشته است: «رد شده بودم و سه چهار سال گذشته بود. درخواست فهیمه بود که باید هم دیپلم بگیری و هم دانشگاه قبول شوی. آن سال کلی خرخوانی کردم. دیپلم گرفتم و در دو دانشکده قبول شدم.» او درباره خانوادهاش گفته: به فرزندانم نمیگفتم چه بکنید ولی در خانه من بزرگانی رفت و آمد داشتند مثل استاد مشایخی، آریانپور، نصرت کسرایی و... اینها همه معلمان من بودند و مسائل درون خانه ما فقط مباحث هنری بود. همسرم نقاش و بازیگر و عضو گروه هنر ملی بود و خود من هم که در عرصههای متفاوت فعال بودم و این باعث میشد بچهها جز کتاب و رنگ و موسیقی با چیز دیگری
مانوس نباشند.