نسخه Pdf

مرگ‌بازی دو حکیم

مرگ‌بازی دو حکیم


 هر قدر در بخش‌ها و شاخه‌های دیگر بشود با اختلاف سلیقه‌ها نام‌های مختلفی را انتخاب کرد و پسوند «ترین» را به آنها الصاق کرد، اما در یک بخش اصلا راه ندارد و باید در مقابل نام یک نفر حسابی ادای احترام کرد. بی‌شک نظامی گنجوی که عنوان بزرگ حکیم را هم در کنار نام خود دارد، بزرگ‌ترین داستان‌سرای ادبیات فارسی است. او حکیم نام گرفته چون علوم ادبی، نجوم، فلسفه، علوم اسلامی، فقه، کلام و زبان عرب را به‌خوبی و در حد تسلط می‌دانسته و این همه را دانستن بسیار دشوار است.
او مردی دانشمند و عالم است و ماحصل این دانایی را در حکایاتی که به نظم نوشته، به ما نشان می‌دهد. او داستان‌گویی را خیلی خوب بلد است و نمونه‌های روشن این مدعا را می‌توان در مخزن‌الاسرار، خسرو و شیرین، لیلی و مجنون، هفت پیکر و اسکندرنامه که به خمسه نظامی نیز معروفند، مشاهده کرد. از همین حالا قول می‌دهیم در شماره هفته سوم اسفندماه به مناسبت روز بزرگداشت او یعنی 21 اسفند برویم سراغ این شاعر و داستان‌سرای حکیم و برایتان بگوییم هر کتابش چه ماجرایی دارد، شخصیت‌هایش را بررسی کنیم و بگوییم چرا تا این حد موفق و محبوب است.
در این ستون امروز اما قصد داریم برویم سراغ یک حکایت خاص از مخزن‌الاسرار؛ کتابی پر از مفاهیم اخلاقی و موعظه و حکمت است. در این کتاب نظامی در حکایتی دو حکیم را مقابل هم می‌گذارد و روایت اختلاف‌نظر آنها را دستمایه بیان نکته جالب و مهمی قرار می‌دهد، نکته‌ای که نشان از آن دارد که این شاعر حکیم در عصر زندگی خود علم‌النفس می‌دانسته؛ چیزی شبیه آنچه امروزه با عنوان علم روان‌شناختی از آن یاد می‌کنیم.
ماجرا این است که دو حکیم با هم به اختلاف‌نظر می‌خورند و قرار می‌شود هر یک برای دیگری سمی مهلک تدارک ببیند. همین اول کاری نظامی می‌خواهد در لفافه به ما بگوید دو فیلسوف با هم کنار نمی‌آیند - البته بعدتر سعدی هم به ما می‌گوید دو سلطان در اقلیمی نمی‌گنجند و ده درویش بر گلیمی خسبند  - خلاصه دو حکیمی که در عالم تفکر با همه فراخناکی‌اش نمی‌گنجند، کمر به قتل هم می‌بندند. حکیم اول تلاش بسیار می‌کند و برای دیگری سمی خطرناک تدارک می‌بیند و موقع خوراندنش به حکیم دوم حسابی او را می‌ترساند. حکیم دوم اما با خونسردی و خوشبینی زهر را می‌خورد و مطمئن است جان به‌در می‌برد. به خانه می‌رود و با آرامش پادزهر می‌نوشد و بعد برای حکیم اول سمی تدارک می‌بیند، از باغچه گلی زردرنگ می‌چیند و آن را در هاون می‌ساید. برای حکیم اول می‌برد و می‌گوید این نوشداروست نه زهر، نوش جانت. حکیم اول اما با خوردن گل زرد می‌میرد؛ چرا که باور دارد حکیم دوم زهری قوی و کشنده به او می‌خوراند که علاجی ندارد... نظامی در این حکایت تاثیر باور و تلقین‌های انسان به خودش را خیلی ساده و شفاف نشان می‌دهد. این شبیه همان چیزی نیست که درجه چندمش را امروز کتاب‌های پرطرفدار خارجی به مخاطب ایرانی می‌گویند و تجدید چاپ‌های فراوان را هم تجربه می‎کند؟
ضمیمه نوجوانه