خودم شخصا روز مرگ فرمانفرما را یادم نیست، چرا که در آن موقع سن و سال من به اندازهای نبود که آن را با جزئیات به خاطر بیاورم ولی از لابلای حرفهای مادرم روایتهایی به یاد دارم مادرم گاهی نقل میكرد. مادر با نصرتالدوله رابطه عاطفی زیادی داشت و همینطور با پدرش شاهزاده فرمانفرما، به طوری كه هر روز كه فرمانفرما میخواست سر كار برود، مادرم را از مادرش میگرفت و روی زانو مینشاند و نوازش میكرد و بعد میرفت و بعد مادرم را با پرستارش به منزل خودشان برمیگرداند. این رابطه سالها میان مادرم با پدرش وجود داشت.
سالها بعد یك روز، مادرم در خانهاش نشسته بود و ناگهان كسی برایش پیغام آورد كه: برادرت را كشتند، به داد پدرت برس! به منزل پدرش میرود و میبیند پدربزرگم لب پله نشسته است و داد میزند: پسر 50 سالهام را كشتند! نقل میكردند كه هنگام دریافت این خبر، كاملا ازخود بیخود شده بود!