سرباز معلمیكه با حصیربافی برای دانشآموزانش لوازم تحریر تهیه میكند از محرومیت های سیستان و بلوچستان می گوید
مرد حصیری
محنت بین 67 هزار و 265 صفحه لغتنامه دهخدا، تنها یك كلمه است با یك معنی مشخص؛ سختی و مشقت و دشواری! اما برای معلمیكه مهمان امروز صفحه گزارش ماست، همین كلمه چهارحرفی یك دنیا حرف و حدیث دارد؛ یك دنیا خاطره كه درچند ماه گذشته وصل شدهاند به امید. به اینكه حالِ بچههای روستای محنت بهتر از قبل باشد و سقف آرزوهایشان بلندتر. دلیل همه این اتفاقهای خوب، سرباز معلمیاست كه ازمهر امسال پایش به این روستا رسیده، معلمیكه خودش اهل سیستان و بلوچستان است، اما با دیدن حجم محرومیت این منطقه شوكه شده، آنقدر كه ازهمان روز اول نیت كند هركاری از دستش برمیآید برای تغییر شرایط دانشآموزان این روستا انجام بدهد و مردانه پای حرفش بایستد.
محرومیت برای هركسی مفهومی دارد، مفهومیكه خیلی وقتها به تجربه شخصی او برمیگردد؛ برای عبدالمالك زینالدینی، سرباز معلم 22 ساله روستای محنت منطقه آهوران استان سیستان و بلوچستان، تعریف این كلمه تا قبل از مهر امسال یك شكل بوده و از آن به بعد به یك شكل دیگر: «من خودم اهل منطقه لاشار سیستان و بلوچستان هستم و واقعا تا قبل از اینكه به منطقه آهوران بیایم و روستاهای این منطقه را از نزدیك ببینم فكر میكردم محرومیت یعنی همان وضعیتی كه در مناطق ما هست، اما وقتی به اینجا آمدم فهمیدم در مقابل محرومیتی كه در این منطقه وجوددارد، لاشار و بقیه نقاط استان ما، وضع خیلی خیلی خوبی دارند.» فاصله منطقه لاشار تا آهوران، 75 كیلومتر است و عبدالمالك هر روز حدود ساعت 5 و 30 دقیقه صبح باید راه بیفتد تا سر ساعت به مدرسه محل خدمتش برسد، به مدرسه امام مهدی؛ مدرسهای با 57 دانشآموز كه 20 نفرشان بچههایی هستند كه سر كلاس درس او مینشینند: «من معلم پایه چهارم وششم هستم، اینجا سه تا معلم هستیم و به هركدام از ما تدریس
دو مقطع رسیده است.»
تجربه متفاوت اولین روز مهر
بچههای كلاس عبدالمالك، دختروپسرهایی هستند كه تجربه متفاوتی از اولین روز مدرسه، یعنی آغاز سال تحصیلی برای او ساختهاند:« روزی كه داشتم از لاشار به سمت آهوران و روستای محنت حركت میكردم، بچه مدرسهایهای زیادی را در مسیر دیدم.
خیلیهایشان لباس فرم و كیف و كفش داشتند. من هم با همین ذهنیت وارد كلاس درسم شدم، اما هیچكدام از بچههای كلاس من حتی یك مداد یا دفتر هم با خودشان نیاورده بودند، اصلا انگار نه انگار كه اول مهر بود و سال تحصیلی تازه شروع شده بود.»
اولین روز تدریس برای خیلی از معلمها خاطرهای است كه هیچوقت از یادشان نمیرود، خاطرهای كه در ذهن این سرباز معلم جوان هم برای همیشه ماندگار شده: «دست خودم نبود اما از بچهها پرسیدم پس كیف و دفترو مدادتان كجاست؟ آنها هم گفتند چیزی نداشتیم كه بیاوریم. بیشتر كه حرف زدیم، دیدم خیلی هایشان به دلیل همین موضوع علاقهای به ادامه تحصیل ندارند. حتی فردای آن روز از آن 20 نفر باز سركلاس خیلیها نیامدند.»
جای خالی این بچهها روی نیمكتهای كلاس، بدجوری عبدالمالك را اذیت میكرد آنقدر كه بلند شود و برود درخانه تكتك بچهها را بزند و دلیل غیبتشان را بپرسد، دلیلی كه همان روز بغض شده و راه گلویش را بسته بود: «بچهها میگفتند آقا! ما چیزی نداریم. چطور درس بخوانیم؟ روی چی بنویسیم؟ با چی بنویسیم؟! دیدم حق دارند و همانجا احساس كردم من وظیفه دارم به آنها كمك كنم.»
ریشه این كمك اما به یك اعتقاد قلبی میرسد، اینكه عبدالمالك ته دلش معتقد است اگر جایی حرفی از محرومیت است، همه آدمها در رفع این محرومیت مسؤولند و نقش دارند كه هیچكس نباید به بهانه اینكه دیگری وظیفهاش را انجام نداده دست روی دست بگذارد: «وقتی به این نتیجه رسیدم كه باید راهحلی برای این مشكل بچههای كلاسم پیدا كنم، به فكر حصیربافی افتادم، با خودم گفتم با فروش این محصولات حتما مبلغی دستم را میگیرد تا مداد و دفتر و خودكار بخرم و همین اتفاق هم افتاد.»
معلمیكه مهر میبافد
حصیربافی شاید برای خیلی از مردمان سیستان و بلوچستان كار سختی نباشد، اما برای عبدالمالك در ابتدا كار راحتی نبود، او هیچ تجربهای از این كار نداشت، اما اراده كرد و یاد گرفت و نتیجه اش فروش قندان، سینی، ظرف میوه و چند محصول دیگر بود كه او بادستهای خودش یكی یكی با كنار هم قراردادن حصیرها بافته بود؛ محصولاتی كه وقتی بقیه از نیت خیر بافندهشان با خبر میشدند، یكی یكی فروش میرفتند و تبدیل میشدند به خودكار و دفتر و مداد.
نیاز اولیه بچههای كلاس با همین ابتكار عبدالمالك رفع شد، اما محرومیت سفت و سخت چسبیده بود به زندگیشان و رهایشان نمیكرد: «برای بچهها لوازم التحریر خریدم اما دیدم خیلیهایشان لباس مناسب ندارند، كفش ندارند، كیف ندارند، بهخاطر همین فكر كردم باید راهی برای حل این مشكلات پیدا كنم و به فكر فروش محصولات صنایعدستی دیگری هم افتادم و سراغ دوخت پیراهنهای بلوچی رفتم. چكندوزیها را خودم انجام میدادم و سوزندوزی كارها را به خواهرم میدادم، بعد هم این لباسهای آماده را برای فروش میگذاشتیم، اما فروششان كارراحتی نبود، چون ما پست نداشتیم و باید آنها را اول به نیك شهر میفرستادیم و بعد از نیك شهر پست میكردیم كه خیلی زمان میبرد.»
از همینجا بود كه این سرباز معلم در فضای مجازی تبدیل شد به سفیر مهربانی آهوران: «یك صفحه در اینستاگرام ساختم و خودم را معرفی كردم و واقعیتهای كلاس درسم را نوشتم و مردم هم در كمك به این بچهها همراه شدند.»
این اما تازه سرآغاز ماجرای عبدالمالك زینالدینی بود:« یك بار یكی از كلیپهایی را كه من از فروش صنایعدستی به نفع بچههای دانشآموزم گذاشته بودم، خانم دکتر محمودیان، معاون صنایعدستی سازمان میراثفرهنگی كشور دیدند و بعد هم این كلیپ به دست دكتر مونسان، معاون رئیسجمهور رسید و من را به تهران دعوت كردند. بعد هم قرار شد همیشه در نمایشگاههای مختلف یك غرفه به محصولات ما اختصاص بدهند و عواید حاصل از فروششان برای بچههای دانشآموز منطقه آهوران هزینه بشود.» نتیجه همه این اتفاقها، رسیدن كمكهای مردمی بیشتر به بچههای منطقه محروم آهوران بود؛ اتفاقی كه خود عبدالمالك هم باورش نمیشد: «عجیب بود اما به فاصله چندماه، از آن اول مهر نه تنها مشكل
لوازم تحریر بچههای كلاس من كه بچههای مدارس دیگر منطقه هم حل، هزینه درمانی خیلیها پرداخت شد و حالا دیگر ما برای خیلی از خانوادههای نیازمند بسته غذایی تهیه میكنیم و من به خاطر همه این اتفاقها خدا را شكر میكنم و مطمئنم بچهها هم این اتفاقهای خوب را هیچوقت از یادشان نمیبرند.»
چوپانی كه به مدرسه برگشت
محرومیت، هزار چهره دارد و محرومیت از تحصیل یكی از چهرههای آن است؛ صورتی كریه و زشت كه دست خیلی از بچهها را میگیرد و از سر كلاس درس بلند میكند، اتفاقی كه برای تعدادی از بچههای كلاس درس عبدالمالك زینالدینی هم افتاده است؛او اما از یكی از این ترك تحصیلها یك خاطره خوب دارد: «در این منطقه بچههای زیادی از تحصیل بازماندهاند، علتش هم فقط و فقط وضعیت اقتصادی خانوادههاست، یادم هست در همان روزهای اول، هر روز یك پسربچه را میدیدم كه میآمد از پشت پنجره داخل كلاس را نگاه میكرد و تا چشم من به او میافتاد میدوید و میرفت. چندبار این قضیه تكرار شد و بالاخره من آدرس خانهاش را پیدا كردم و فهمیدم اسمش یونس است. پدر یونس اما میگفت كه فقط همین یك پسر را دارد و هیچ منبع درآمدی هم جز چند تا گوسفند ندارد. مسؤولیت چرای گوسفندها را هم به یونس داده بود و یونس به دلیل علاقهاش به تحصیل هر روز موقع چوپانی كردن گریزی هم به سمت مدرسه میزد و از پشت پنجره
كلاس درس را نگاه میكرد. من وقتی این علاقه را دیدم با پدرش صحبت كردم و از او خواستم اجازه بدهد یونس درس بخواند. گفتم همه هزینههای تحصیلش را خودم میدهم، حتی اگر بخواهید خودم بعضی وقتها گوسفندهایت را برای چرا میبرم. این را كه گفتم خودش شرمنده شد و بالاخره با تحصیل پسرش موافقت كرد. البته این حرف را هم زد كه در روستای ما هیچ كسی درس نخوانده كه به جایی برسد و من ببینم كه اصلا درس خواندن فایده دارد یانه؟! من هم خودم را مثال زدم و گفتم من از طایفه بزرگی هستم اما در طایفه ما هیچكس لیسانس نداشت ولی من تلاش كردم و الان لیسانس عمران دارم. گفتم بگذار یونس هم درس بخواند و وقتی بزرگ شد برای روستای خودتان مفید باشد.»