رسالهای در ستایش راه درست زندگی
احسان حسینینسب
هرگز كسی نمیتوانست فكر كند مهدی حیدری كه سال سوم دبیرستان در مدرسه نمونهدولتی فرهنگ توانسته بود با معدل 20 دیپلم بگیرد، راههایی برای لذت بردن از زندگی بلد است. كارهایی میتواند بكند كه بچههای دیگر كلاس ما كه معدل دیپلمشان، بین 12 تا 16 در نوسان بود، انجام میدادند. كارهایی مثل عاشقیهای دوران مدرسه، شعر سرودنها، داستان نوشتنها، فوتبال بازیكردنها، آرزوورزیها و كوهرفتنها كه دیگر همكلاسیهای ما در دبیرستان فرهنگ به آنها پناه میبردند تا سالهای دوران بلوغ را بگذرانند. مهدی حیدری فقط درس میخواند. كسی او را نمیدید كه در مدرسه فوتبال بازی كند، با گروهی از بچهها رفیق شود، با آنها گروه بسازد و فعالیتهای دستهجمعی راه بیندازد، یا توی گروهی حضور و در رفتارهای دستهجمعیشان مشاركت داشته باشد. مهدی گوشهنشین بود و درس میخواند فقط و البته درسش از همه بهتر بود. آنقدر بهتر كه وقتی همه آن بچههای همكلاسی سال سوم متوسطه در دبیرستان نمونهدولتی فرهنگ كه به پیشدانشگاهی وارد شدند، هیچكسی انتظار نداشت مهدی غیر از رتبه دورقمی در كنكور، رتبهای بیاورد. در آزمونهای آزمایشی، رتبه مهدی از همه بهتر بود. او همچنان كه سؤالات ریاضی را با عالیترین درصد پاسخهای صحیح میگذراند، در تاریخ و جغرافی هم چنین بود و در ادبیات هم همینطور. كنكور دادیم. هركسی رتبهای آورد. بعضیها که رتبهشان زیر هزار شده بود دوست داشتند بروند به دانشگاه معتبری و حقوق بخوانند. بعضیها مغموم بودند و رتبهشان را دوست نداشتند. رتبه یكیشان شده بود 4000. یكیدیگر رتبهاش شده بود 8000. دیگری شده بود 5000 و عزا گرفته بود كه با این رتبه، كجا میتواند قبول شود و چه میتواند بكند و آیندهاش را به فنا رفته میدید. رتبه مهدی منحصربهفرد شده بود. رتبهاش شده بود هشت؛ تكرقمی! هركسی، نامه عملش را به دست گرفته بود و به زندگی برگشته بود. دو سه نفری كه رتبه دو رقمی آورده بودند، به دانشگاههای تهران و علامه رفتند و حقوق خواندند. چند نفری هم كه رتبههای زیر هزار آورده بودند، در دانشگاههای شهر تهران، در رشته حقوق تحصیل كردند. آن چند نفری كه رتبههای بالای 2000 آورده بودند، در كنكور دانشگاه آزاد توانستند در رشته حقوق تحصیل كنند و حالا تقریبا همهشان وضعشان آنقدری خوب است كه ازدواج كرده باشند، خانهای خریده باشند، ماشینی زیر پایشان باشد و زندگیشان به شكلی معمولی بگذرد. حیدری اما با رتبه هشت كنكور، چیزی را انتخاب كرد كه هیچكس باور نمیكرد: «ادبیات فارسی.» حیدری فرصت همنشینی با شفیعیكدكنی، قیصر امینپور و سیروس شمیسا را مغتنمتر از آن دانسته بود كه آیندهاش را فقط با تراز پول درآوردن بسنجد. ما همچنان كه در سالهای دبیرستان با همدیگر رفیق بودیم و با هم رفت و آمد داشتیم، دوستیمان را با هم حفظ كردیم. حیدری بعد از كنكور، همان گوشه عزلتش را حفظ كرد.
شاید یك ماه پیشتر بود كه در مراسم رونمایی «پریدخت» حامد عسكری، مرد جوانی زد روی شانهام. صورت برگرداندم تا مرد جوان را ببینم. چهرهای آشنا داشت كه آشناییاش به دورترها برمیگشت. پخته شده بود و پختگی صورت او آشناییاش را میزدود، اما چیزی در آن صورت پخته آشنا بود. چند لحظه، به قاعده درخشیدن شهابسنگی در تاریكی آسمان نیمهشب درنگ كردم و صورت را شناختم: مهدی حیدری بود. همانكه ما نوجوانان تازه به جوانی درآمده فكر میكردیم او هیچراهی برای آنكه از زندگیاش لذت ببرد، نمیداند و از اینروست كه تنها درس میخواند و میخواند و میخواند. صحبت كردیم با هم. در هیات علمی دانشگاه یزد بود و كرسی استادی زبان و ادبیات فارسی را در همان دانشگاه داشت. دقایقی حرف زدیم و یاد گذشتهها را با آن مرد جوان مهربان زنده کردیم.
به خانه كه بازمیگشتم، در خیابان برف میبارید. توی راه با خودم فكر میكردم مهدی حیدری از همه ما دانشآموزان دبیرستان نمونهدولتی فرهنگ بهتر راه لذت بردن از زندگی را میدانست. او كه شیفته ادبیات فارسی بود، مثل هیچكدام از همكلاسیهای دیگر من رشته تحصیلی مورد علاقهاش را به سودای پول درآوردن تغییر نداد. ادبیات خواند و با ادبیات زندگی كرد و با ادبیات همچنان و هنوز هم زندگی میكند.
مهدی بهتر از ما راه لذت بردن از زندگی را میدانست.