تک نگاری از سفر روز گذشته سردار سلیمانی به مناطق سیل زده و اقدام فروتنانه یک درجهدار ارتش در خدمت رسانی به سیلزدگان
سکانسهایی از بادیگارد در حاشیه سیل
پرده اول
معلوم نیست کجاست. همینقدر معلوم است که برف روی زمین نشسته و کامیون نظامی مسقف ارتشی هم به منطقه آمده تا در یک اقدام ضربتی، اهالی را تخلیه کند. کامیون 911 نظامی، شاسی بلند است و ارتفاع بالایی دارد. لاجرم خیلیها از جمله سالمندان و زنان و کودکان برای سوار شدن به آن مشکل دارند. سربازان دارند مردم را هدایت میکنند که هر چه سریعتر سوار شوند. جلوی صف اما کار قفل میشود. دو سه نفر از زنان امکان سوار شدن ندارد. ارتفاع کامیون خیلی بالاست. جمعیت قفل شده که یکباره افسر ارشد حاضر در صحنه دست به کاری میزند که همه قفل میکنند. سرهنگ ارتشی میرود پای کامیون و سجده میزند. سربازها بهتشان زده که فرمانده چه میکند. این را میشود از واکنش اولیهشان فهمید. وقت تنگ است. سرهنگ همانطور که روی زمینه سجده زده به زنان میتوپد که پا روی او بگذارند و سوار کامیون شوند. دو سه نفر از زنان پا روی سرهنگ میگذارند و سوار میشوند. تا سربازان به خودشان بیایند و بخواهند فرمانده را از زمین بلند کنند، چند نفر باقیمانده هم سوار شدهاند. سربازها خودشان را میرسانند و سرهنگ را به اصرار و زور از روی زمین بلند میکنند. حالا نوبت راننده است که استارت 911 را بزند و زنان و کودکان و سایر اهالی را از خطر دور کند. یکی از بچههای فضای مجازی، سرهنگ را پیدایش کرده بود تا گپی بزند و نام و نشانی از او بگیرد و یحتمل مصاحبه و گفتوگویی. فقط به همین بسنده کرده و گفته بود بگو سرباز امام زمان!
پرده دوم
احتمالا جوان مستندساز به زحمت توانسته بود خودش را در کروی پروازی نظامی جا کند. ترابری
سی-130 هرکولس نیروی هوایی با چندین تن بار و کمک امدادی از مهرآباد تیکآف کرده بود به قصد مناطق سیلزده. در میانه راه و بالای ابرهایی که آن پایین برای مردم روی زمین دردسر ایجاد کرده بودند، کروی پروازی خواسته بودند حالی هم به جوانک بدهند. همین هم شد که او را به کابین خلبان برده بودند. منهای منظره گسترده ابرهایی که کران تا کران آسمان را گرفته بودند، یک چیز دیگر هم ذهن جوانک را به خود مشغول کرده بود. چهره خلبانی که سکان پرنده آهنی را با چند تن بار در دست داشت، خیلی برایش آشنا بود؛ خیلی خیلی آشنا. خلبان و کمکخلبان مشغول مکالمات و چک مسیر بودند اما ذهن مستندساز همچنان داشت خاطرات مختلف چند وقت اخیر را شخم میزد تا بلکه ردی از خلبان پیدا کند...
پرده سوم
بالا و پایین رفتن در کانال تلگرامی دهات پدری هم حالا جزئی از تفریحات شبانهام شده. لابهلای غرغرهای اهالی از بیتوجهی بخشدار و مزاحمت براتعلی برای مردم کوچه فلان و خیابان بهمان و هشدار به ساکنان روستا برای دور بودن از حریم رودخانه و خطر سیل، پست آخری اما خیلی توی چشم بود. ضربالاجل فوری بود به اهالی روستا برای جمع و جور کردن موکب ساده و کوچک روستایی ایام اربعینشان و جمع کردن بار و بنه و راهی خوزستان شدن. در انتهای پست هم با همان زبان عامیانه گفتاری اضافه کرده بودند که هر کس هر کاری از دستش بر میآید مضایقه نکند به خصوص آنهایی که آشپزی و نانوایی و لولهکشی و برقکشی بلدند. اسمی از فرمانده نیامده بود اما پست از دور داد میزد که «هل من ناصر ینصرنی» فرمانده کار خودش را کرده. فرمانده خودش هم دیروز راهی خوزستان شده بود.
دوره افتاده بود و با تعدادی از اهالی عرب منطقه، بعضی مناطق را دید زده و بعد هم دل داده بود به شنیدن درد دلهای مردم. یکی دو جا هم شاید بعضی از همانهایی که سیل قرار بود بیخانمانشان کند، برای فرمانده یزله و رقص عربی رفته بودند؛ انگاری که بزرگ طایفه و منطقه قدم به روستایشان گذاشته. شاید برای خیلیها بین ایران و لبنان و سوریه فرق باشد اما ظاهرا برای فرمانده فرقی ندارد. راستی تا یادم نرفته این را هم بگویم که مستندساز روایت قبلی یادش آمده بود که سرهنگ خلبان سی-130 ارتش را کجا دیده. پرواز عملیاتی ارتفاع پست در آسمان فوعه در غرب سوریه وسط محاصره تکفیریها. خلبان ارتشی رفته بود برای مردمی که وسط تکفیریها محاصره شده بودند از راه هوا امداد برساند. ظاهرا نه فقط برای قاسم سلیمانی که برای سرهنگ خلبان گردان ترابری پایگاه یکم ترابری نیروی هوایی ارتش هم فرقی بین سوریه و ایران نیست.
پرده آخر
من جای مسئولان تلویزیون بودم، چپ و راست این ویدئوها را پخش میکردم و موسیقی متن فیلم «بادیگاردِ» حاتمیکیا را میگذاشتم تنگش تا همینطور بی حساب پخش شود. چقدر این موسیقی روی واقعیت این روزهایمان مینشنید. بادیگاردها از شخصیتهای نظام دفاع میکنند و مگر جز این است که شخصیت نظام همین مردم آققلا، پلدختر، معمولان و خوزستانند.