حكایت ضدحال ولی پندآموز حكیم واریانس
حكیم واریانس، رئیس انجمن حكمت، تصمیم گرفت برای خلوتگزینی به بیابانهای بیرون شهر برود. دستیار وی، دكتر طراوتمنش كه همواره به حكیم آویزان بود و كیف حكیم را با خود حمل میكرد، گفت: ای حكیم، مرا نیز با خودت ببر. حكیم گفت: اولا كه من كیف با خود نمیبرم. ثانیا تو شخصی ساده هستی و شاید برایت بدآموزی داشته باشد. طراوتمنش گفت: ای حكیم، من در زیست شبانه شما همراه بودم، بیابانگردی كه چیزی نیست. حكیم گفت: اگر قول بدهی هرچه من میگویم بگویی چشم و فضولی هم نكنی تو را با خود میبرم.
طراوتمنش گفت چشم و به راه افتادند. در بیابان رفتند تا هنگام غروب به خانهای محقر رسیدند كه زنی با پسر جوانش در آن زندگی میكرد و از دار دنیا تنها یك بز داشتند و شب را نزد آنها ماندند. فردا صبح وقتی خداحافظی كردند تا به راه خود ادامه دهند، طراوتمنش گفت: ای حكیم، اینها خیلی بیچاره بودند، آیا نمیتوانیم برایشان كاری بكنیم؟ حكیم گفت: قرار نبود فضولی نكنی؟ اگر میخواهی برایشان كاری بكنی برو و بزشان را بكش. طراوتمنش گفت: وا. اینها از دار دنیا یكدانه بز داشتند، آن را هم بكشم؟ حكیم گفت: قرار نبود بگویی چشم؟ طراوتمنش گفت چشم و رفت و یواشكی بز را كشت و به نزد حكیم بازگشت. وقتی به شهر بازگشتند، طراوتمنش از شدت عذاب وجدان ماجرای بز را برای هیات امنای انجمن تعریف كرد. هیات امنا نیز حكیم را از ریاست انجمن بركنار كردند و طراوتمنش را به ریاست انجمن منصوب كردند. واریانس نیز چندی بعد از شدت غصه دق كرد و مرد.
یك سال بعد پیرزنی ثروتمند به انجمن حكمت آمد تا در راه ارتقا و تعالی فرهنگی به انجمن كمك كند. طراوتمنش وقتی پیرزن را دید به او گفت: چهره شما چقدر آشناست. شما كه هستید؟ پیرزن گفت: من پیرزنی فقیر بودم كه از دار دنیا یك بز داشتم. تا اینكه روزی بز مرد و ما ناچار شدیم به دنبال راههای تازهای برای امرار معاش بگردیم. پسرم تكهزمینی پیدا كرد و هنگام شخم زدن گنجی پیدا كرد و ما اینطور شدیم.
در این هنگام طراوتمنش كه تازه متوجه قضاوت زودهنگام خود درباره حكیم واریانس و از سوی دیگر تیزبینی و دوراندیشی و حكمت عالی واریانس شده بود خیلی ناراحت شد، ولی چون كاری بود كه شده بود و كار خاصی از دست او برنمیآمد، تصمیم گرفت اولا دیگر با كسی به خلوتگزینی نرود و ثانیا قضاوت زودهنگام نكند و كلا هم در جاهایی كه باید خاموش باشد، خاموش باشد.