printlogo


 پاهایی كه با نامه رفتند! 
هدی برهانی / آموزگار

ثنا امسال راهی كربلا بود. پدرش اصرار داشت تمام خانواده را در این سفر همراه خود ببرد و این اصرار آن‌قدر جدی بود كه مقاومت مدیر مدرسه را در برابر غیبت‌های ثنا می‌شكست. توی مدرسه ما ثنا تنها دانش‌آموزی بود كه برای پیاده‌روی اربعین می‌رفت. بنابراین بچه‌ها توجه ویژه‌ای به او داشتند. خودش هم به‌خوبی متوجه این حساسیت‌ها شده بود و سعی می‌كرد تا جایی كه می‌شود هیچ چیزی از زمان رفتن و كیفیت سفرش نگوید. یك‌جور پرده‌پوشی كودكانه. كمی از سر خجالت و الباقی برای مشتاق‌تر كردن بچه‌ها به پرسیدن.
این ایام، ثنا شمعی بود كه همكلاسی‌هایش دورش می‌گشتند. یك عده از او درباره راه می‌پرسیدند، بعضی باور نمی‌كردند كه او سه روز پیاده‌روی كند، شكموها درباره غذاها كنجكاوی می‌كردند و بعضی‌ها هم از شوقشان برای تجربه این سفر می‌گفتند.
درست مثل حال و روز این روزهای همه ما كه سیل پیام‌ها و عرض دلتنگی‌ها را همراه مسافران كربلا می‌كنیم. برای آن‌كه اگر جسم‌مان اینجا در ایران ماند، لااقل قلبمان به كربلا برسد.
دو روز به رفتن ثنا مانده بود. بحث و حرف‌ها درباره «پیاده‌روی اربعین» بین بچه‌ها خیلی داغ شده بود. آن‌قدر كه آخر سر، یكی دو نفری به گریه افتادند. شاید برای من این گریه هنوز باورپذیر نبود. حس می‌كردم از سر حسادت یا برای جلب‌توجه است. شاید هم واقعا همین‌طور بود، اما هرچه بود به عنوان معلم كلاس ‌باید برای جمع‌شدن این غائله فكری می‌كردم.
توی كتابخانه دنبال یك كتاب خوب می‌گشتم، كتابی درباره امام حسین(ع) كتابی كه بتوانم به ثنا امانت بدهم تا با خود به سفر كربلا ببرد. آن را در فرصت‌های بین راه بخواند و امامی كه زیارت خواهد كرد را بهتر بشناسد. 
«مهمان كوچك» همان چیزی بود كه دنبالش می‌گشتم. داستان‌های كوتاه و كودكانه از خوبی‌های بی‌شمار امام حسین(ع). كتاب را برداشتم و ظهر، موقع تعطیلی، كتاب را به همراه یك التماس دعا با ثنا راهی كردم.
در میان صفحات كتاب، كاغذی جا خوش كرده بود كه دور تا دورش با نقاشی گل‌های رنگی كج و معوج و پرچم‌های یا حسین تزئین شده بود. كاغذی كه حامل پیام‌های مهمی بود. از التماس دعاها و حلال‌كن‌هایی كه به تقلید از بزرگ‌ترها نوشته شده بودند، تا جمله‌هایی كه دل آدم را می‌لرزاند. مثل آن جمله‌ای كه از دختر سه ساله امام در آن نوشته بود. همان كه می‌گفت كاش پاهای من هم در راه كربلا مثل رقیه(س) تاول بزند. راستی باید باور می‌كردم كه بچه‌هایم این چیزها را می‌فهمند؟ شاید هم آن كسی كه نمی‌فهمید خودم بودم.... با نوشتن نامه غائله اشك‌ها خیلی راحت تمام شد. انگار همه 25 دانش‌آموزم، دل‌هایشان را لابه‌لای كلمات پنهان كرده بودند و با ثنا به كربلا فرستاده بودند. همانجایی كه دل بیش از همیشه آرام است.