نگاهی به كتاب «خطاب به عشق»
نامههای سوزان
یونس فردوس / روزنامهنگار
«بیش از نیم قرن باید میگذشت تا مكاتبات عاشقانه نویسندهای بزرگ و بازیگری مشهور منتشر شود و خبرش به گوشه و كنار جهان برسد. كاترین كامو در سال ۱۹۷۹ این نامهها را از ماریا كاسارس تحویل میگیرد تا بعد از نیم قرن در انتشارات گالیمار منتشر شود. بیراه نیست اگر بگوییم این نامهها را میتوان مانند یك «رمان» خواند و از طریق این گفتوگوی كم وبیش بیوقفه شگفتانگیز به ابعاد تازهای از اشخاص و رویدادها و مكانهای بسیار پی برد؛ رمانی با دوشخصیت یا دو راوی كه عشقی زاینده و فرساینده را 12 سال تمام رعایت كردند، تا در كمال خود به یك تصادف ناتمام بماند. آلبر كامو در یكی از نامهها آویشنی را كه از دامنه كوهی در فلاتی وحشی كندهاست میگذارد و برای ماریا كاسارس میفرستد و ماریا در نامهای آرزو میكند كه ایكاش در جیبهای آلبر جا میگرفت و همهجا همراهش میبود.»
آنچه خواندید پاراگرافی است كه ناشر ایرانی در توصیف كتاب «خطاب به عشق» پشت جلد آن نوشته است. توصیفی شورانگیز كه شاید خواننده در نگاه اول گمان كند یك متن بازار گرمكن از جنس مطالبی است كه ناشران برای معرفی كتابهای خود مینویسند، اما باید همین ابتدا تكلیف شما را با این توصیفات یكسره كنیم كه چنین نیست، بلكه وقتی این كتاب را ورق میزنید نیز شاهد این شورانگیزی وصفنشدنی در كتاب خواهید بود. شور و شعفی كه رابطه میان كامو و كاسارس وجود دارد و مانند یك رود پایانناپذیر در سراسر نامهها جریان دارد.
«عشق، ماریا، جهان را فتح نمیكند اما خودش را چرا. تو خوب میدانی، تو كه قلبت چنین سزاوار ستایش است، كه ما خوفانگیزترین دشمنان خودمان هستیم.»
آلبر كامو بهعنوان یكی از نویسندههای مطرح قرن بیستم عاشق بازیگری مشهور میشود و 12سال بین این دو نامه رد و بدل میشود و در كلمه به كلمه این نامهها این عشق آتشین شعله میكشد. كامویی كه روزگار با او همراه نیست و این را در نامههایی كه برای ماریا كاسارس نوشته میتوان لمس كرد. او با تنی رنجور و البته ذهنی آشفته همزمان مشغول گذران روزگار و البته مشغولیتهای ادبی است و در كنار همه اینها انرژی بسیاری برای ابراز عشق به كاسارس خرج میكند و این انرژی را در نامهها به وضوح میتوان دید. در واقع این كتاب بعد دیگری از زندگی كامو را برای خواننده روایت كرده است.
نامههایی كه فعلا جلد اول آنها به فارسی ترجمه و منتشر شده و میتواند تصویر و دریافت تازهتری از كامو را به خواننده نشان دهد. كامویی كه با بیگانه یا طاعون میشناسیمش و آنهایی كه به او علاقهمند هستند با سقوط او را ستایش میكنند و تصویر زوال یك انسان را در كالیگولای او به تماشا مینشینند، اینبار در خطاب به عشق برای هواداران او هیمنه این نویسنده و متفكر درهم میریزد و تصویری باورنكردنی از یك انسان عاشقپیشه میبینند كه اسیر عشقی اساطیری شده است.
بسیاری از علاقهمندان این نویسنده فرانسوی بر این باورند كه با انتشار مجموعه یادداشتهای كامو این تصویر درهم ریخته بود، ولی به نظر میرسد خطاب به عشق تیر خلاصی است كه بر تصویر او در ذهن علاقهمندانش شلیك شده است. هرچند نباید اینطور بدبینانه به این نامهها نگاه كرد زیرا میتواند نقش مهمی در تكمیل پازل آثار كامو بازی كند و تصویر دقیقتر و بهتری از زندگی او را دربرابر دیدگان مخاطبان ترسیم كند.
این نامهها جدا از اینكه نشاندهنده عمق رابطه میان كامو و كاسارس است آن ذهنیت خدشهناپذیر یك ابرانسان را نیز برهم میزند و به شیفتگان كامو گوشزد میكند كه او نیز یك انسان است با تمام تمایلات انسانی و قدیس ساختن و تا مرتبه فرشتگان او را بالا بردن امری نهتنها بیهوده، بلكه خندهدار است. نامههایی كه میتوان امید به زندگی و ادامه دادن را در آنها یافت و كامو خود نیز با وجود قدرت در بهره بردن از كلام آن را به صراحت بیان كرده است.
اما خطاب به عشق اثری انحصاری برای شیفتگان نویسنده سقوط نیست، زیرا آنهایی كه كامو را با یكی دو اثرش میشناسند با این كتاب میتوانند روی دیگر سكه آلبر كامو را بشناسند و ببینند نویسندهای تا اندازه كامو نیز تمایلاتی دارد. نامهها دارای لحنی بیتكلف است كه در مقاطعی كامو خود معترف است كه از زبان مرسوم خودش دور شده و فاصله گرفته است. «تب و تابی در خونم میجوشد كه آزارم میدهد. میلی به سوزاندن و بلعیدن همهچیز، و این همه از عشقم به توست.»
یكی از نكاتی كه درباره این كتاب میتوان به آن اشاره كرد نگاه كامو به محیط و زندگی است. این تصویر به این دلیل كه كامو تصور نمیكرده روزگاری این نامهها منتشر شود بیپیرایه در نامههایش منعكس شده و تبلور دارد و از این رو باید گفت كه ارزش این نامهها افزون بر آن چیزی است كه تصور میشود زیرا كامو بدون معذوریت و سانسور احتمالی خویش با معشوقهاش سخن گفته و مكنونات قلبی خود را بروز داده است. «من برای عشق ورزیدن در خواب و خیال ساخته نشدهام. زندگی را میفهمم و میدانم كجاها هست. فكر میكنم كه زندگی را بازشناختم...»