سفر، آغاز زیستن است ...
حامد عسکری / شاعر و نویسنده
نشسته ام در تحریریه، در یک عصر بهاری بسیار شبیه تابستان. تهویه اتاق خراب است. پنجره اتاق را باز کرده ایم.لابهلای هوا، آواز پرستو هم میریزد توی اتاق. دارم خبرها را مرور میکنم. یک خبر یقهام را میگیرد. دونفر احتمالا همین همسن و سالهای من و شما امشب دارند میروند ایستگاه فضایی. من عاشق سفرم. پول دستم برسد انگار گازم میگیرد. باید خرجش کنم و چه چیزی بهتر از سفر. میریزمش توی سفر. حالا این دونفر دارند میروند ایستگاه فضایی.همهاش در فکرم. این دو نفر قرار است بنشینند توی کپسولی به اسم دراگون که وصل میشود به یک موشک به اسم فالکون. بعد این موشک با شمارش معکوس بیخش آتش میگیرد و میرود توی آسمان. با چه سرعتی؟ 27 هزار کیلومتر بر ساعت. بعد این کپسول در جایی با محاسباتی دقیق در چشم به هم زدنی از موشک جدا میشود و میچسبد به ایستگاه فضایی. به این سفر فکر میکنم، به این سفر گران. به اینکه اگر این سفر به من پیشنهاد شود با تمام هیجانش آیا میپذیرم؟ الان که دارم این یادداشت را مینویسم یعنی آن دو نفر مشغول چه کاری هستند؟ کوله میبندند؟ خوراکی چه برداشتهاند؟ وقت خداحافظی به خانوادهشان چه میگویند؟ مثلا میگویند کی بر میگردند ؟ مثلا ممکن است یکیشان یک تکه سنگ از ستارهای یا سیارهای بلند کند بیاورد. اجازه دارند ؟ میتوانند ؟ گرمای هوا آدم را سودایی میکند . به کجاها که سفر نمیکند این خیال. امیدوارم این دونفر به سلامت بروند و برگردند و برایمان حداقل در علم، سوغاتیهای جدیدی بیاورند و بیشتر به کوچکی خودمان و بزرگی خدایمان ایمان بیاوریم.