گزارش میدانی از بیمارستان مسیح دانشوری؛ جایی که دوباره برای بیماران کرونایی تخت پیدا نمیشود
بیماران کرونایی در حیاط بیمارستان
هنوز دو ماه هم نشده است که همه خوشحال شدند از کاهش مراجعه به بیمارستانها. زمانی که آمار فوت بیماران کرونا، دو رقمی شد و بعد آمار بستری در بیمارستانها هم کاهش پیدا کرد. حالا اما وضع به روزهای اول برگشته است. کابوس سیاه و وحشتناک ویروس، دوباره تکرار شده است. اگر دو ماه پیش، ما در جنگ تنبهتن پیروز بودیم، حالا ویروس پیشروی کرده است و بیماری و مرگ را به جان خیلی از هموطنان انداخته است. این را تعداد مراجعه و بستریهایی که در بیمارستان مسیحدانشوری، بیمارستانی که قلب پذیرش بیماران کرونایی است، نیز تایید میکند. شرایط از دو ماه پیش، زمانی که ما در آنجا حاضر شده و گزارشی از تعداد بستریها گرفته بودیم، متفاوت شده است. حالا ساختمان بیماران کرونایی، شکل و شمایل دیگری به خود گرفته است. این روزها ویروس در بخش کرونایی، قویتر میتازد و صحنههای دلخراشتری به تصویر میکشد.
باز سراشیبی جادههاشمی و باز بیمارستانی که در پایه کوه، بین درختان و سنگهای عظیم، در میان رودخانه و حوضچههایی که آب در آن روان است؛ باز بیمارستان مسیح دانشوری، بیمارستانی که هنوز بیماران کرونایی در آن بستری میشوند، بیمارستانی که دو ماه پیش، زمانی که به آنجا رفته بودیم، شرایطش از زمین تا آسمان با امروز، فرق میکرد.
محوطه پر از همراه بیمار است، کسانی که ماسک نزده به صورت، نشستهاند روی نیمکتهای چوبی و با چشمانی تر از اشک، زیر سایه درختان استراحت میکنند. ساختمانی که بیماران کرونایی در آن بستریاند، جایی در بالای پلههای قدیمی و ترکخورده است، درست بالای کوه. مانند دو ماه پیش، سهبخش برای بستری بیماران درنظر گرفته شده است، در این تفاوتی نیست؛ تفاوتها بعد از گذر از پلهها، بعد از رسیدن به بالاترین نقطه بیمارستان، جایی که بیماری روی شهر سایه انداخته است، دیده میشود.
دوباره کرونا
پا را که به پله آخر میگذاریم، نفس تنگ میشود ناخودآگاه، اینجا هوا کم است. نفس بیشتر تنگ میشود وقتی، پرستاران، با ماسکی که تمام صورتشان را پوشانده، با لباسهای جراحی آبیرنگ دیده میشوند. بعد صدای فریاد مسؤول انتظامات سرگیجه میآورد. مسؤول انتظامات، ماسکش را کنار میزند و داد میزند بر سر مردی که لباس محلی دارد: «چرا میروی داخل بخش؟ مگر نمیدانی که نباید بروی؟ هیچ کس اجازه ورود به داخل بخش را ندارد.»
مرد محلیپوش، چیزی نمیگوید و بیاعتنا ماسکش که بینیاش را نصف و نیمه پوشانده، میکشد پایین و با دستانش بینیاش را میخاراند، چند بار سرفه خشک میکند و بعد کمی دور میشود و درست روبهروی مامور انتظامات مینشیند روی زمین و چشم میدوزد به دهان مرد که هنوز دارد غر میزند به او. مرد دستش را میکشد روی شلوار گشاد محلیاش و آب دهانش را میاندازد کنار پای دختر جوانی که کمی آنطرفتر ایستاده است. چشمان دختر خیس و قرمزند. حرف که میزند، بغض دارد. حالا یک هفتهای میشود که مادرش در بیمارستان بستری شده است.
شرایط روحی مادر، خارج از بیماری، اصلا خوب نیست. میگوید: «روحیهاش بد است. دیشب، پزشکش را، پزشکی که در همین بیمارستان درمانش میکرد، در تخت کنار دستش بستری کردند.»
چند قطره اشک راه باز میکند و از قاب چشمان دختر، خود را آزاد میکند به بیرون. اشک گم میشود زیر ماسک سفیدرنگ. دختر میگوید که حال مادرش از همان اول خراب بود، اما چون بخشهای آیسییو همه پر بودند، مادرش را در بخش معمولی بستری کردند، بعد اما او را به بخش آیسییو منتقل کردند؛ جایی که حالا به کمک اکسیژن میتواند راحت نفس بکشد.
اشک دختر دوباره راه باز میکند به سمت پایین. میگوید که مادرش اصرار دارد که از بیمارستان مرخص شود.
حالا دختر بین زمین و آسمان، در نگرانی حال بد مادر و بیتابی او برای مرخص شدن، مانده است. مردی که لباس محلی به تن کرده است، عطسه میکند. ترشحات عطسه، چند سانتیمتر آنطرفتر، خودشان را میاندازند در آغوش زمین.
رفتم شمال، کرونا گرفتم!
جلوی پنجرههای آهنی را توری زدهاند. توری قهوهای شده از گردوخاک، چندپشه هم چسبیده به آن؛ توری آن قدر تیره است که حتی تصویر داخل اتاق از پشت توری، پیدا نیست. تمام تختهای بستری، تمام چهار، پنجتختی که در اتاق بزرگ مستطیلشکل قرار دارد، پر هستند. همه بیماران سهاتاقاول، ماسک اکسیژن به صورت دارند. پیرمردی، با چشمان بیحالش نگاه میکند به بیرون از پنجره، چند بار پلک میزند، انگار که سلام داده باشد به عابران. دست که تکان میدهیم برای پیرمرد، صدای سلام زنی شنیده میشود. صدا از طبقه بالاست، از زن میانسالی که سرش را از پنجره بیرون آورده است. زن 21 روزی است که در بیمارستان بستری شده. حالش به ظاهر خوب است، اما به خاطر بیماریهای دیابت و مشکلات کبدی که دارد، در بیمارستان بستری شده است، میگوید: «هر یک روز درمیان، یک آمپول مخصوص تزریق میکنم.» آمپولی که 500هزار تومان میشود. او میگوید سفر به شهرهای شمالی باعث و بانی این بیماری شده است. در اتاق پنج نفرهای که او بستری است، به جز او، دو خانم میانسال همسن و سالش، یک زن جوان و یک نوجوان 14 ساله دیگر هم بستری هستند.
خداحافظ آزمایش رایگان
تریاژ و پذیرش بخش کرونا، جایی در انتهای راهروی باریک ساختمان، قراردارد. از ساختمان آجری که میگذریم، بوی گاز به مشام میرسد، بعد، سهکانکس طوسی بزرگ که روی آن، نوشته شده است، O2، خودش را نشان میدهد. چند کپسول بزرگ سفید کنار کانکسها نشستهاند. چند قدم آن طرفتر، چند کانکس دیگر قرار دارد. روبهروی همه کانکسها صفهای طولانی از مردم ایستاده اند، با ماسک و با دستانی که با عکس سیتیاسکن پر است. درست روبهروی پذیرش، یک دستگاه خودپرداز گذاشتهاند. دو ماه پیش، پذیرش بیماران کرونایی، رایگان بود، حالا اما برای پذیرش باید 18 هزار و 600 تومان پرداخت کرد. آن طرفتر، روبهروی اتاق معاینه و تست اکسیژن خون هم صف تشکیل شده است. مسؤول پذیرش آزمایشگاه، پنجره کانکسش را بسته است و از پشت پنجره، جواب همه را میدهد. بیماران باید داد بزنند تا او صدا را بشنود. تا دو ماه پیش، هر کسی که میخواست در بیمارستان مسیحدانشوری، تست کرونا بدهد، با بیمه، 30 هزار تومان و آزاد 270 هزار تومان، هزینه پرداخت میکرد، هرچند قبل از آن تست کرونا در این بیمارستان، رایگان بود. در این دو ماه اما هزینهها نه رایگان که بیشتر هم شده است. البته آزمایش آزاد کم و 230 هزار تومان شده است و هزینه آزمایش با بیمه، بیمههای تامین اجتماعی، سلامت و خدمات درمانی، 69 هزار تومان آب میخورد. صدای مردی، همهمه محیط را ساکت میکند. مرد داد میزند: «حال مادرم بد است.» دو پرستار خانم میدوند، پیرزن را مینشانند روی ویلچیر و او را میبرند کمی آن طرف تر جایی که چند کپسول اکسیژن قرار دارد، نفس پیرزن به شماره افتاده است.
دارم میمیرم
پشت کیوسکهای پذیرش، درست زیر سایهبان ، جایی که شبیه پارکینگ است، پر از نیمکتهای چوبی است. دو، سه تا از نیمکتها پر است. روی یکی از نیمکتهای چوبی، پیرزنی را که نفسش تنگ شده بود، نشاندهاند، پیرزن حالا با ماسک اکسیژن نفس میکشد، دو مرد میانسال کنارش ایستادهاند. دست مادر را گرفتهاند در دست و با چشمانی نگران نگاه میکنند به نفسهای خشک و کشداری که زیر طلق پلاستیکی میآید و میرود.
کنار نیمکت پیرزن، پسر جوانی، نشسته است، در هر نفس سختی که فرو میرود، بالا میرود و دوباره فرو مینشیند، «یا ابوالفضل دارم میمیرم...» میگوید. زیر ماسک طلقی هم میتوان دید که صورت پسر جوان ملتهب و گلگون است. چشم راست پسر جوان، خونین است. یک شبانهروز است که پسر در نوبت تخت خالی است. میگوید دیشب تمام ده، دوازده نیمکت پر بودند، بیماران بدحالی که همه، منتظر تخت خالی، به کمک همین کپسولهای اکسیژن، شب را به صبح رساندهاند. به او و دیگر بیماران، دارویی ندادهاند و او و دیگران، از درد به خود پیچیدهاند. حالا او تنها کسی است که از قافله عقب افتاده است و هنوز در انتظار تخت خالی است. حرف پسر که به اینجا میرسد، سرفه امانش را میبرد، سرفههای خشک میکند. بعد، یک بیماربر، ویلچیر به دست به همراه پرستاری، میآیند به دنبال پسر جوان تا او را در بخش بستری کنند؛ یکی از تختها خالی شده است و او حالامیتواند در بخش، درمان شود. پسر بیرمق و با نفس تنگ، میگوید: «پا قدمتان خوب بود خانم؛ تخت بالاخره خالی شد.» لبخند کمرنگ مینشیند، روی لبش. یک ماشین ون، با جیغ بلندی، جلوی نیمکتها ترمز میکند، پیرزنی را ماسک به صورت زده، با سرفههای خشن، از خودروی ون بیرون میآورند و مینشانند روی نیمکت چوبی. پیرزن سخت نفس میکشد، یک کپسول اکسیژن باز میکنند و ماسک را میگذارند روی صورتش. پیرزن اول، نامنظم و بعد، آرام نفس میکشد، برق به چشمان پیرزن برمیگردد. جای خالی پسر جوان، خیلی زود پر میشود.
مسؤول نگهبانی بیمارستان میگوید تعداد مراجعه بیماران کرونایی، هر روز بیشتر میشود، حالا همه چیز به روزهای اول برگشته است. یک پراید، نگهمیدارد جلوی در بیمارستان، راننده مردی را که مدام سرفه میکند، نشان میدهد، نگهبان، مانع جلوی در را بالا میدهد، سر تکان میدهد و زیرلب میگوید: «یک بیمار دیگر.» یک مرد جوان دست تکان میدهد برای نگهبان و میگوید: «من هم مثبت شدم. باید بروم خانه...» نگهبان میخندد و میگوید: «دکتر... هم کرونا گرفته است... آمارمان چقدر شد؟» مرد جوان میخندد و بعد بدون ماسک، راهش را میکشد به درون خیابان، صدای عطسههای بلندش، شنیده میشود.