داستان پیچیده حلزون و مرغ ماهیخوار

داستان پیچیده حلزون و مرغ ماهیخوار

حلزون تنهایی كه به اندیشیدن پیرامون فلسفه حیات علاقه بسیار داشت، در ساحل دریایی زندگی می‌كرد. حلزون، غالب اوقات برای اندیشیدن پیرامون فلسفه حیات در صدف خود فرو می‌رفت و وقتی گرسنه می‌شد سرش را از صدف خود بیرون می‌آورد و از آت و آشغال‌های كنار دریا تغذیه می‌كرد و بار دیگر به اندیشیدن پیرامون فلسفه حیات مشغول می‌شد.
روزی مرغ ماهیخواری كه بهره‌ای از تفكر نداشت و كوركورانه به زندگی مشغول بود، حلزون را دید و تصمیم گرفت او را بخورد. پس از آسمان به سمت ساحل فرود آمد و منقارش را به سمت حلزون نشانه رفت. حلزون كه متوجه خطر شده بود، بسرعت به داخل صدفش خزید. مرغ ماهیخوار منقارش را از ورودی صدف داخل صدف كرد و در همان حال كه منقارش داخل صدف بود، با خود اندیشید: «اگر منقارم را داخل صدف نگهدارم، این بدبخت بالاخره از آن تو بیرون می‌آید و من او را خواهم خورد.»
حلزون نیز با خود اندیشید: «اگر من همین داخل بمانم، این بابا بالاخره ول خواهد كرد و خواهد رفت.»
 در این هنگام ماهیگیری كه تازه از صید برگشته بود و به شام شب خود می‌اندیشید، مرغ ماهیخوار و حلزون را در معیت یكدیگر مشاهده كرد و با استفاده از تور ماهیگیری آن دو را گرفت و به خانه برد و آن شب ماهیگیر و خانواده برای شام شب، كباب مرغ ماهیخوار و سس حلزون خوردند.
گفتنی است فرزند مرد ماهیگیر كه احساس كرده بود این داستان نتیجه‌گیری خاصی ندارد، در پایان رو به دوربین كرد و گفت: همان‌طور كه مشاهده كردید، زندگی واقعا چیز پیچیده‌ای است.