برده آمریکا و انگلیس نیستیم

«حكایت پدری كه پس از 63 سال حضور دارد» با فاطمه نواب صفوی

برده آمریکا و انگلیس نیستیم

فاطمه نواب‌صفوی، فرزند شهید سیدمجتبی نواب صفوی، شور و تحرك را از پدر به ارث برده است. سال‌ها در جای جای ایران و حتی جهان، به كار جهادی مشغول بوده و رنگارنگ دنیا را دیده و تجربه كرده است. او در آستانه سالگرد شهادت پدر، با ما به گفت‌وگو نشست تا قدری از خاطرات و دانسته‌هایش درباره او را بازگوید. امید آن‌كه تاریخ پژوهان و علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.

 چه شد كه در دی ماه 1334، آخرین ملاقات را به شما دادند؟ 
چون حكومت تصمیم گرفته بود قطعا آقاجان را بكشد و دستور قطعی از آمریكا و انگلیس برای اعدام ایشان داشت. مادرم در دو ماه آخر مانده به شهادت آقاجان، خیلی تلاش كردند. با این‌كه پنج شش ماهه باردار بودند، خیلی این طرف و آن طرف می‌رفتند كه بلكه حكم اعدام را یك درجه تخفیف تغییر دهند. مرتبا هم نزد علما و مراجع آن زمان می‌رفتند، هم به سران كشور مراجعه می‌كردند.

 از این رفت وآمدها چیزی یادتان هست؟
بله. لباس مشكی مادرم و پوشیه‌ای كه می‌زدند، جلوی چشمان من است. قبلا آقاجان چند نفر از خانم‌های فداییان اسلام را موظف كرده بودند كه در این‌گونه موارد، به مادرم كمك كنند و چند نفر از خانم‌های محله دولاب، همیشه همراه ایشان می‌آمدند. زنان فداییان اسلام واقعا پاكباخته بودند و اگر تیربارانشان هم می‌كردند، هرگز از عقیده‌شان كوتاه نمی‌آمدند و كمتر از مردها نبودند. اینها پا به پای مادر می‌آمدند و بچه‌ها را می‌گرفتند و مواظبت می‌كردند. وقتی كه حكم اعدام آقاجان را اعلام كردند، آنها چند روز مهلت فرجام‌خواهی داشتند...

 به نظر شما چرا شاه با فرجام خواهی آنها مخالفت كرد؟
به‌خاطر این‌كه وقتی حكم اعدامشان را قطعی كردند، آقای دكتر كامل الشریف از اخوان‌المسلمین تصمیم گرفت با مسافرت به ایران، حكم را بشكند. البته اخوان المسلمین آن موقع با اخوان‌المسلمین حالا خیلی فرق داشتند. ایشان نخست‌وزیر اردن بودند و همراه با نویسنده‌ای كه اهل سنت است، راهی ایران شدند. ایشان را بعد از چند سال كه از انقلاب گذشته بود، در ایران دیدم. ایشان در یكی از هتل‌ها بودند و خیلی گشته بودند تا مرا پیدا كردند. گفتند: به محض این‌كه حكم اعدام پدرتان را شنیدیم، چون ایشان برای ما خیلی شخصیت معتبری بودند، سریع به عراق آمدیم كه ویزای آمدن به ایران را بگیریم. اینها چون فهمیدند كه ما داریم به خاطر نواب به ایران می‌آییم، ویزای ما را تا ۲۴ یا ۴۸ ساعت ندادند و در این فاصله به تهران اطلاع دادند و شبانه نواب و یاران ایشان را اعدام كردند، چون اگر اینها پیش شاه می‌آمدند، شاه نمی‌توانست درخواستشان را رد كند.

 مادرتان شماره تیمسارآزموده را از كجا پیدا كرد تا به او برای گرفتن ملاقات تماس بگیرد؟

برای مادر پیدا كردن این جور چیزها كاری نداشت، چون مادر خودشان سیاسی بودند. ایشان پا به پای پدرم همه جا فعالیت داشتند. گمانم از یك بقالی یا سبزی‌فروشی زنگ زدند و به آزموده گفتند: دارید دست به چنین جنایتی می‌زنید و نمی‌خواهید به خانواده ما ملاقات بدهید؟.. البته مادر خیلی با قدرت و صلابت صحبت می‌كردند، نه این‌كه به صورت عجز و التماس. آزموده می‌گوید: به موقعش ملاقات می‌دهیم. مادر می‌گویند: ان‌شاءا... خودت در چنین شرایطی قرار بگیری! مادر نقل می‌كنند: بلافاصله گوشی را سریع گذاشتم كه رد مغازه‌ای را كه داشتم از آنجا زنگ می‌زدم نگیرند و اسباب زحمتش نشوند! یادم نیست به چه صورت، اما بالاخره سه روز قبل از شهادت پدر وقت ملاقات دادند.

 آن روز دقیقا چه دیدید؟ 
من یك دختربچه سه چهار ساله بودم و یك چادر صورتی سرم بود. زهرا خواهر كوچك‌ترم دو سال و نیم داشت. با مادر و مادربزرگم رفتیم. مادربزرگم زنی بسیار متشخص و از خانواده‌های بزرگ بودند. حتی درآن موقع هم، مامان اصلاً تصورش را هم نمی‌كرد كه آنها بتوانند آقاجان را به شهادت برسانند. 

 خداحافظی‌تان چطور بود؟ 
ما را بغل كردند و بوسیدند. مادرم موقعی كه گریه می‌كردند، صدایشان بلند نمی‌شد، ولی پدرم خیلی باهوش بودند و زود متوجه می‌شدند. در آنجا هم با جملات بسیار زیبایی دلجویی كردند و گفتند: مثل حضرت زینب(س) باشید، دلم می‌خواهد مثل ایشان صبور باشید.

 شبی كه پدرتان را اعدام كردند، از ماوقع مطلع بودید یا صبح به شما خبر دادند؟ 

نماز صبح بود، كه خبر دادند. كسانی شنیده بودند و آمدند سریع به ما گفتند. صبح خیلی عجیبی بود. ما در دولاب یك اتاق كوچك داشتیم كه فقط یك كرسی در آن بود. 
یك مرتبه دیدم مادرم پریشان شدند. به مادرم خبر داده بودند كه ایشان را اعدام كرده و شبانه برده و در مسگرآباد دفن كرده‌اند. البته ایشان را با لباس روحانیت اعدام كردند، چون آقاجان به لباس روحانیت عشق می‌ورزیدند و می‌گفتند: لباس جدم رسول‌ا...(ص) است و آخرین لحظه هم كه از ایشان می‌پرسند آخرین درخواست شما چیست، می‌گویند: لباسم را بدهید. قبل از آن هم كه آب می‌خواهند و هر چهار نفر غسل شهادت می‌كنند.

 چطور به مسگرآباد رفتید؟ 

خانه ما با مسگرآباد، فاصله چندانی نداشت. عده زیادی آمدند و ما را بردند. مامان همیشه خیلی مرتب و منظم بودند و هستند، ولی آن روز با سر و وضع بسیار آشفته‌ای حركت كردند. مادرم می‌گفتند: «تمام جهان برایم در یك دود سیاه فرورفته بود و همه جا تیره و تاریك شده و اولین‌بار بود كه رنگ یتیمی را روی چهره فرزندانم می‌دیدم. یادم نیست چه كسی دست مرا گرفته بود، ولی یادم هست دنبال مادرمان همراه با جمعیت می‌رفتیم. مادرم انگار كه اصلاً در این جهان نبودند! 

 شما مدتی در آمریكا زندگی كردید. چرا رفتید و آنجا دوستان و مرتبطین،چه تصور و برداشتی از پدرتان داشتند؟

ما از لحاظ مادی خیلی زندگی بسیار مختصری داشتیم كه ابداً برایم مهم نبود، ولی از نظر علمی و انجام كارهای خارج از روزمرگی، واقعا در فشار بودم. من حتی به خاطر این‌كه شوهرم دانشگاه نرفته بود، كنكور هم ندادم! دلم نمی‌خواست شرایط او تحت‌تاثیر من قرار بگیرد و بالاتر از او قرار بگیرم. زندگی به آن شكل، برای من كه قادر به انس گرفتن با یكنواختی نبودم، قابل تحمل نبود. شوهرم انگلیسی می‌دانست و من هم كم و بیش چیزهایی بلد بودم، ولی از نظر مالی خیلی دستمان تنگ بود، ممنوع‌الخروج هم بودیم و با هزاران مشقت توانستیم برویم!

 چه سالی؟
سال ۵۲.

 اولین‌بار در آمریكا، كجا اسم پدرتان را شنیدید؟

اولین‌بار موقعی بود كه بچه‌های انجمن‌اسلامی دانشجویان دعوتمان كردند. چقدر كیف داشت همراه آنها تظاهرات می‌كردیم و شعار مرگ بر شاه می‌دادیم. ما كه از فضای سنگین اختناق بیرون آمده بودیم، برایمان نعمتی بود.

 در آن سال‌ها به كسی برخوردید كه پدرتان را دیده باشد؟ 

بچه‌های انجمن اسلامی آقای بنی‌صدر را به آمریكا دعوت كردند. ایشان كتاب پدرم را در فرانسه چاپ كرده بود. او در آن دوره، خیلی متواضع به نظر می‌رسید و كتابی به نام «كیش‌شخصیت» هم نوشته بود. البته آدم‌ها طی زمان عوض می‌شوند. بعدها خودش مبتلا به كیش شخصیت شد!

 بنی‌صدر وقتی فهمید فرزند نواب صفوی هستید، با شما چه رفتاری كرد؟
خیلی با احترام رفتار كرد. موقعی هم كه به فرانسه رفتیم، سه روز مهمان او بودیم. درباره كتاب پدرم خیلی صحبت كرد. چند جلد از كتاب پدرم را هم داد كه به ایران بیاورم. خدا رحم كرد به خاطر آن كتاب‌ها گیر نیفتادم.

 دكتر یزدی چطور؟ 
یك بار در ارلینگتون، یك سمینار سه روزه توسط انجمن اسلامی دانشجویان برگزار شده بود و دكتر یزدی جزو سران انجمن اسلامی بود. دكتر یزدی در آن سمینار درباره حركه‌المحرومین لبنان سخنرانی بسیار جالبی ایراد كرد، طوری كه من همان جا تصمیم گرفتم از آمریكا مستقیم بروم لبنان كه به شیعیان لبنان و فلسطینی‌ها كمك كنم. یادم نیست چه كسی مرا به دكتر یزدی معرفی كرد و ایشان بسیار مرا تحویل گرفت و بسیار نسبت به پدرم اظهار ارادت و محبت كرد. بعد یك‌مرتبه گفت: «من شنیده‌ام سیدعبدالحسین واحدی فراماسون بوده است!». من از بچگی تعصب عجیبی روی پدرم و فدائیان اسلام داشتم. تعصبی كه شاید حتی بعضی جاها غیرمنطقی هم بود. وقتی این حرف را شنیدم، ناگهان برافروخته و به‌شدت عصبی شدم، طوری كه با آن‌كه حتی كلمه‌ای هم حرف نزدم، دكتر یزدی متوجه شد و بلافاصله عذرخواهی كرد و گفت:«شما هر سند و نوشته‌ای علیه این ادعا داشته باشید، من با كمال میل آن را در نشریه انجمن چاپ خواهم كرد.!»

 به‌عنوان جمله معترضه، به نظر شما ریشه این‌گونه ذهنیت‌‌سازی‌ها چه بوده است؟ 
همیشه از این حرف‌ها زیاد زده‌اند. آن موقعی هم كه پدرم برای نمایندگی مجلس نامزد شده بودند، علمای قم همه قبول كردند و گفتند باید كسی را برای مجلس انتخاب كنیم كه حاضر بشود جانش را برای دینش بدهد و هیچ‌كسی را فداكارتر از نواب نمی‌شناسیم، ولی آسیدهاشم حسینی اعلامیه داد كه نواب صفوی دشمن امام زمان(عج) است! مادرم می‌گفتند: نواب تا مدت‌ها به خاطر این حرف اشك می‌ریخت! بعد خبر آوردند آسیدهاشم دارد می‌میرد و پدرم بقیه را خبر می‌كند كه به عیادت او بروند. این حرف‌ها همیشه وجود داشته.

 بعد از 40 سال آرزوهای پدرتان را چقدر در جمهوری اسلامی محقق می‌بینید؟ 
مهم‌ترین اتفاقی كه افتاده، این است كه ما دیگر برده آمریكا و انگلیس نیستیم. این بزرگ‌ترین دستاورد انقلاب است. شعار اسلام در تمام جهان پژواك و گسترش زیادی پیدا كرده. درست است كه ما در درون مشكلات زیادی داریم، ولی وقتی به خارج از كشور می‌رویم، امید همه مسلمان‌ها و مظلومین جهان به ایران است. ایران الان تبدیل به یك ابرقدرت شده است. اگر بتوانیم اوضاع داخلی‌مان را درست كنیم، كشور بزرگی هستیم. البته بخش‌های زیادی از قانون اساسی هم براساس كتاب پدرم نوشته شده است.
​​​​​​​
 بله آن كتاب بسیار از زمانه خودش جلوتر است... 
به‌قدری انسانیت و شخصیت انسان‌ها برایشان مهم بود كه هیچ‌وقت به هیچ قشری، با نگاه تحقیر نگاه نمی‌كردند. ایشان حتی در مورد مراكز فحشا و زنان به فساد كشیده شده بسیار بامحبت صحبت می‌كنند و می‌گویند: حكومت در قبال هدایت زنان جوان ما كه براثر فقر فرهنگی یا مادی به انحراف كشیده شده‌اند، مسؤول است و باید موجبات اصلاح و بازگشت آنها را فراهم كند.در تمام زمینه‌ها به همین شكل فراتر از زمانه‌شان فكر می‌كردند.