دختر آقا آمد

دختر آقا آمد

صحنه‌هایی كه به یاد خودم مانده، با صحنه‌هایی كه مادرم یا دیگران سالیان سال برایم تعریف كرده‌اند، در ذهنم درهم آمیخته‌اند. مهم‌ترین صحنه‌ای كه كاملا حس كردم و حضور داشتم، آخرین ملاقات با پدرم است. البته از دیدار با ایشان در زمان بازداشت در زندان هم تصاویر جالبی در ذهنم هست... 
فكر می‌كنم دو سال داشتم كه مادرم مرا به زندان می‌بردند و جلوی زندان حدود 2000 نفر از فدائیان اسلام جمع شده بودند و همه می‌گفتند: دختر آقا آمد! و مرا روی دست می‌بردند. آن زمانی را كه سر دست مردم بودم و مرا به هم پاس می‌دادند. آن جمعیت همیشه جلوی چشمم هست. ولی خاطراتی را كه در كنارشان بودم، به‌صورت مبهم یادم می‌آید. پدر ما مثل مردم عادی نبودند كه صبح بروند جایی كار كنند و بعد برگردند یا مأموریت بروند و بعد از چند روز برگردند. زندگی ما هیچ‌وقت معمولی نبود. چهار روز یك جا بودیم و پنج روز جای دیگری بودیم و همیشه یا در حال فرار یا مخفی شدن بودیم! به هیچ جای خاصی تعلق نداشتیم كه بگوییم به این خانه دلبستگی پیدا كرده‌ایم. آقاجان كه می‌آمدند، همیشه جمعیت و آمد و رفت بود و خیلی كم با ایشان بودیم.