کاش همه مثل فرمانفرما بودند

کاش همه مثل فرمانفرما بودند

خودم‭ ‬شخصا‭ ‬روز‭ ‬مرگ‭ ‬فرمانفرما‭ ‬را‭ ‬یادم‭ ‬نیست،‭ ‬چرا‭ ‬که‭ ‬در‭ ‬آن‭ ‬موقع‭ ‬سن‭ ‬و‭ ‬سال‭ ‬من‭ ‬به‭ ‬اندازه‌ای‭ ‬نبود‭ ‬که‭ ‬آن‭ ‬را‭ ‬با‭ ‬جزئیات‭ ‬به‭ ‬خاطر‭ ‬بیاورم‭ ‬ولی‭ ‬از‭ ‬لابلای‭ ‬حرف‌های‭ ‬مادرم‭ ‬روایت‌هایی‭ ‬به‭ ‬یاد‭ ‬دارم‭ ‬مادرم‭ ‬گاهی‭ ‬نقل‭ ‬می‌كرد‭. ‬مادر‭ ‬با‭ ‬نصرت‌الدوله‭ ‬رابطه‭ ‬عاطفی‭ ‬زیادی‭ ‬داشت‭ ‬و‭ ‬همین‌طور‭ ‬با‭ ‬پدرش‭ ‬شاهزاده‭ ‬فرمانفرما،‭ ‬به‭ ‬طوری‭ ‬كه‭ ‬هر‭ ‬روز‭ ‬كه‭ ‬فرمانفرما‭ ‬می‌خواست‭ ‬سر‭ ‬كار‭ ‬برود،‭ ‬مادرم‭ ‬را‭ ‬از‭ ‬مادرش‭ ‬می‌گرفت‭ ‬و‭ ‬روی‭ ‬زانو‭ ‬می‌نشاند‭ ‬و‭ ‬نوازش‭ ‬می‌كرد‭ ‬و‭ ‬بعد‭ ‬می‌رفت‭ ‬و‭ ‬بعد‭ ‬مادرم‭ ‬را‭ ‬با‭ ‬پرستارش‭ ‬به‭ ‬منزل‭ ‬خودشان‭ ‬برمی‌گرداند‭. ‬این‭ ‬رابطه‭ ‬سال‌ها‭ ‬میان‭ ‬مادرم‭ ‬با‭ ‬پدرش‭ ‬وجود‭ ‬داشت‭. ‬

سال‌ها‭ ‬بعد‭ ‬یك‭ ‬روز،‭ ‬مادرم‭ ‬در‭ ‬خانه‌اش‭ ‬نشسته‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬ناگهان‭ ‬كسی‭ ‬برایش‭ ‬پیغام‭ ‬آورد‭ ‬كه‭: ‬برادرت‭ ‬را‭ ‬كشتند،‭ ‬به‭ ‬داد‭ ‬پدرت‭ ‬برس‭! ‬به‭ ‬منزل‭ ‬پدرش‭ ‬می‌رود‭ ‬و‭ ‬می‌بیند‭ ‬پدربزرگم‭ ‬لب‭ ‬پله‭ ‬نشسته‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬داد‭ ‬می‌زند‭: ‬پسر‭ ‬50‭ ‬ساله‌ام‭ ‬را‭ ‬كشتند‭! ‬نقل‭ ‬می‌كردند‭ ‬كه‭ ‬هنگام‭ ‬دریافت‭ ‬این‭ ‬خبر،‭ ‬كاملا‭ ‬ازخود‭ ‬بیخود‭ ‬شده‭ ‬بود‭!‬

​​​​​​​