قصه شاه و گدا
داستان جالبی برای خود من پیش آمد. در شهریور 20 كه رضاشاه رفت، زبانهای زیادی علیه او باز شدند و سیلی از انتقاد و فحش و طنز علیه او به راه افتاد. بعضی اوقات گداها هم ابتكارات جالبی به كار میبردند و خودشان را به شكل رضاشاه در میآوردند و در خانهها به تكدیگری میپرداختند. شوهرم اواسط دهه 30 در دریا غرق شد و از دنیا رفت. حدود دو هفتهای از فوت ایشان میگذشت و همه دوستان و اقوام نزدیك منزل ما بودند. حدود ساعت 9 شب در منزل را زدند.
مستخدم خانه رفت و در را باز كرد و بعد آمد به مرضیه خانم، پرستار بچهها گفت: به خانم بگو رضاشاه پشت در است! من رفتم و دیدم یك نفر با همان هیكل و كلاه و پالتوی رضاشاه پشت در ایستاده است! یعنی با رضاشاه مو نمیزد! آمدم و به مهمانها گفتم: بروید ببینید این چه میخواهد. همه رفتند و از دیدنش حیرت كردند. خیلیها به این شكل میخواستند مردم را بخندانند و پولی در بیاورند یا عدهای را تلكه تسمه كنند. اگر فضای اجتماعی آن زمان را كسی بتواند با دقت از تاریخ بیرون بكشد و تصویر كند، میتواند قطعهای از تاریخ كشور را نشان بدهد.