داستان فوقپندآموز و اقتصادی پدر و دختر
پدر و دختری كه بسیار به هم وابسته بودند و به هم علاقه داشتند، روزی برای گردش و تفریح و درددل و تحكیم روابط پدر و فرزندی برای گردش به بیرون شهر رفتند. در بیرون شهر به رودخانهای رسیدند كه برعكس رودخانههای دیگر كه یكی یكی خشك شدهاند، پرآب و خروشان بود. تصمیم گرفتند از روی پل چوبی و قدیمی كه روی رودخانه بود، عبور كنند. پدر رو به دختر كرد و گفت: ادخترم، این پل، پلی خطرناك است. دستم را بگیر تا باهم از روی پل رد شویم.ب
دختر رو به پدر كرد گفت: اآری پدر، پلی خطرناك است. اما بهجای آنكه از من بخواهی دست تو را بگیرم، تو دست مرا بگیر.ب
پدر نگاهی به دختر كرد و گفت: اوا. اینكه تو دست مرا بگیری با اینكه من دست تو را بگیرم، فرقش چیست دخترم؟ب
دختر گفت: اپدر عزیزم، فرق دارند.اگر من دست تو را بگیرم، ممكن است با كوچكترین خطری كه پیش بیاید دستت را رها كنم تا خود را نجات دهم، اما اگر تو دست مرا بگیری هیچگاه و با هیچ خطری رهایش نخواهی كرد.ب
پدر كه از این گفته نغز و پرمغز حكیمانه و شاعرانه و همهچیزتمام دختر خود به وجد آمده بود، گفت: اآفرین دخترم، خیلی خوب گفتی، با اجازه آن را بازنشر میدهم. اما حال كه خوب خودت را لوس كردهای، بگو چه میخواهی؟ب
دختر گفت: اپدر عزیزم. پالتویی دیدهام كه میخواهم بخرم و باید بگویم شهریه دانشگاهم نیز عقب افتاده است.ب
در این هنگام پدر كه علاوه بر بیان نیكو از صداقت دخترش نیز به وجد آمده بود، پیشانی دخترش را بوسید و كارت عابربانكش را از كیفش بیرون آورد و بههمراه رمز اول و دوم به دخترش داد و آنگاه دست هم را گرفتند و به سلامت از پل گذشتند.