جیگرمونو سوزوندی آق‌تختی

راپورت‌های داش‌منوچ

جیگرمونو سوزوندی آق‌تختی


خ... این یه تیكه گوشت تو قفسه سینه‌ داش منوچ همین‌جور داره مث كفترچاهی‌های اصغر دُنبه بال‌بال می‌زنه! ای لعنت به این چرخ نامراد روزگار! داش بهرام توكلی دمت قیژ دادا! دمت قیژ كه پرچم بر و بچ خانی‌آباد و شاپور رو بردی بالا ولی بهرام‌خان چه كنیم با این دل لامروت كه حجم چوب لا چرخ گذاشتن‌ به زندگی آقاتختی بدجور به دردش آورده! ما رو بوگو تا فمیدیم قراره تو سینما ملت بیشینیم پا فیلم و تیاترِ زندگی پهلوون اول شهر چه نبات و نُقلی تو دلش هم زده بود كه بعد مدت‌ها چشاش به دیدن یه مرد وا میشه! تو نگو قراره فیلم داش بهرام هم دوباره قراره اقیانوس اقیانوس نامردی و بی‌معرفتی ریقوهایی رو ببره سر چوب كه از دستشون حتی یكی آقا تختی هم سر به بیابون میذاره!
اصن از وقتی كه منوچ دید پهلوون‌ اون‌جور افتاده تو چنبره یه سری ریقوی بدمعرفت، همین‌جور مث شاه‌فنر زهوار در رفته تو خودش می‌پیچه و مشت و كف دست شلتق می‌خوابه كف پیشونی‌ پهنش! چارشنبه نصفه‌شبی بوق سگ بود هم برگشت منزل، ننه عصمت نه منوچ همیشگی كه حجمی از پوست و گوشت و رگ و پی رو دید كه كانّه زخمی مار خورده خودشو انداخت گوشه اتاق و تا صب از فرط كفری بودن، زمین و زمان رو گرفته بود دری وری‌های چارواداری!
صبحی هم انگاری كه دست‌نماز با آب سرد و تو حیاط و دو ركعت به كمر زدن، آرومش كرده باشه رو كردبه ننه عصمت كه: «ننه! تو نمیری انگار اون دو خط شعری كه شهرام سگ‌دست داده بود رو باربند خوش‌ركابش دست‌نویس كرده بودن خیلی هم دور از واقعیت نبود: باید بچشد لذت تنهایی را ... مردی كه ز عصر خود فراتر باشد!» حالا درسته اویل پمپ فیلمنامه بهرام خان خیلی میزون نبود و حق بزرگی آقاتختی رو جوری كه باید، ادا نكرد و بگی‌نگی فیلم از وسطاش زیر بزرگی داستانش زایید ولی اتول‌تون یاتاقان نزنه همین اندازه هم كلی جلوبندی روح و روان داش‌تونو ریخت به هم! حالا بی‌خیال این‌كه تختی داش بهرام به قول مسعودخان فراستی، مقوا بود یا در نیومده بود ولی تو بمیری، حال و هوای بچه‌های پایین رو خوب در آورده بود. همین الان یه توك پا بیا گاراژ و زار و زندگی غلوم شاتره رو ببین! انگاری كه زائده خلقت اوس كریم باشه! خیلی توفیری نداره با چیزی كه بهرام خان تصویر كشیده! اگه قول داش‌تون به بر و بچ بامعرفت جام‌جم نبود همین چند خط رو هم قلمی نكرده بودیم. به قول اون دو بیتِ پشت گلگیرِ ماك ناصر سیبیل: ما را رها كنید در این رنج بی‌حساب!