همه ما  پینوكیو هستیم ...

همه ما پینوكیو هستیم ...

یكی از بستگان تهران درس می‌خواند با مادرم به تهران آمدیم برای دیدنش، هفت سالم بود. یك شب با پیكان قهوه‌ای شوهر همین فامیلمان كه گوشه صندوق عقبش هم با سفید چركی نوشته بود یا قمر بنی‌هاشم به شهربازی رفتیم. برای منی كه تمام تعریفم از وسایل بازی مدرن سرسره‌ای زنگ زده و آفتاب خورده در پارك ٢٢بهمن بم بود كه بعد از هربار سر خوردن كفل‌ها را برشته می‌كرد، ورود به شهربازی تهران حكم رویا را داشت. وارد كه شدیم مواجه شدم با دنیایی از رنگ و نور و حركت و انرژی. مسخ شده بودم و مسحور. احساس پینوكیو را داشتم و هر از گاهی پشت گوش‌هایم را دست می‌مالیدم تا در ازای لذتی گذرا پرز بر آنها نروییده باشد و تغییر ابعاد نداده باشد.
چون بره‌های مسیح علیه‌السلام رام و راهوار می‌چرخیدم و مدهوش بودم. جوانكی كه تكه نی‌ای را در قابلمه‌ای كه به‌سرعت سانتریفیوژها می‌چرخید فرو‌می‌كرد و دقیقه‌ای بعد حجم ابرگونه سفیدی گرد ی پدیدار می‌شد برایم حكم رسولی را داشت با معجزه‌ای بزرگ، رسولی كه معجزه‌های شگفت و شیرینش را می‌فروخت. تماشای این پیامبر «دمپایی لاانگشتی‌پوش» هضم این‌كه موسای كلیم‌ا... با عصایش نیل را به دو نیم می‌كرد راحت‌تر می‌كرد. گوشه دیگری از این سرزمین اما مرغ‌های سرخ و برشته و روغن چكانی را دیدم كه در كمدی با درب‌های شیشه‌ای به‌سان رقاصه‌هایی برهنه و اغواگر می‌چرخیدند و دلبری می‌كردند. تا پیش از این فكر می‌كردم مرغ درسته سرخ شده مال معاویه‌ها و یزیدهای تلویزیون است كه با عمامه‌هایی پولك‌دار و انگشترهایی درشت باید مرغ‌ها را دو نیم كنند و رانش را به نیش بكشند و در حین خوردن دسیسه‌ای بچینند و خنده شیطانی كنند و ریش و سبیلشان چرب شود برای منی كه ترس واقعی دستشویی رفتن در نیمه‌شب‌های رعب‌آور باغ خانه بی‌بی را تجربه كرده بودم خنده‌دار بود كه عده‌ای بلیت می‌خرند و در صف می‌ایستند تا وارد تونل وحشت بشوند و بترسند... مگر ترسی كه بابتش پول بدهی و در صف بایستی ترس است؟ كیوسك‌هایی هم بودند كه در نگاه اول قصد داشتند جایزه‌ای نصیبت كنند اما قصدی جز خالی كردن جیب شهروندان نداشتند. بزرگ‌تر كه شدم فهمیدم دنیا یك شهربازی بزرگ است كه تماشایش كیف دارد اما گرفتارش شدن جیب و كله و فكرت را خالی می‌كند. شهربازی دنیا جای قشنگی است اما مراقب باشیم. مرگ از آنچه فكر می‌كنیم به ما نزدیك‌تر است.