داستان فوقنمادین طبیب و چشم و گوشت
قصابی در مغازه قصابیاش مشغول خرد كردن و تكهتكه كردن نیمشقه بود كه تكه استخوانی از زیر ساطورش بیرون جست و داخل چشمش رفت. قصاب پس از آنكه گفت «آخ چشمم»، مغازه را به شاگردش سپرد و خود یك تكه ران گوسفند از داخل یخچال برداشت و به نزد طبیب رفت.
منشی طبیب از قصاب پرسید: «وقت قبلی داری؟» قصاب گفت: «خیر». منشی طبیب گفت: «پس اندكی تأمل كن، شاید بتوانم بین مریض تو را نزد طبیب بفرستم.» ساعتی بعد قصاب بین مریض نزد طبیب رفت. طبیب نگاهی به چشم قصاب و نگاهی به ران گوسفند كرد و پس از معاینه دقیق، پمادی برای او تجویز كرد تا به چشمش بمالد. قصاب پماد را از داروخانه گرفت و خودش مالید و درد چشمش ساكت شد. فردای آن روز بار دیگر چشم قصاب متورم شد و درد گرفت. پس بار دیگر مغازه را به شاگردش سپرد و یك فیله و یك راسته از داخل یخچال برداشت و نزد طبیب رفت. منشی طبیب او را بین مریض به داخل فرستاد. طبیب نگاهی به فیله و راسته و نگاهی به چشم قصاب كرد و پس از معاینهای دیگر، قطرهای برای او تجویز كرد تا به چشمش بچكاند.
قصاب قطره را از داروخانه گرفت و در چشمش ریخت و درد چشمش ساكت شد. فردای آن روز و پسفردای آنروز و پسانفردای آن روز تا شش روز، قصاب یك سردست كامل، یك گردن، یكدست كلهپاچه، یكدست دل و جگر و یكدست سیراب شیردان از داخل یخچال برد و نزد طبیب رفت و یك داروی جدید گرفت و بازگشت. روز هفتم پیش از آنكه قصاب یك سرسینه و یك قلوهگاه از داخل یخچال بردارد و نزد طبیب برود، آقای سعید نمكی كه دانشجوی سال چهارم پزشكی بود برای خریدن گوشت وارد مغازه قصاب شد. وقتی چشم متورمشده قصاب را دید از او پرسید: «خدا بد نده، چی شده؟» قصاب گفت: «هفته پیش یك تكه استخوان در چشمم پرید و از آنروز به این روز افتادهام.» آقای نمكی گفت: «اجازه میدهید به چشم شما نگاهی بیندازم؟» قصاب گفت: «شما دكتری؟» آقای نمكی گفت: «تقریبا». سپس چشم قصاب را معاینه كرد و پس از مشاهده تكه استخوان، موچینی از داخل كیفش بیرون آورد و تكه استخوان را بااحتیاط از چشم قصاب بیرون آورد. قصاب گفت: «عه، همین بود؟» آقای نمكی گفت: «بلی». قصاب گفت: «پس چرا طبیب یك هفته طولش داد؟» آقای نمكی گفت: «گوشت خوبی دارید.» وی افزود: «تنظیم بازار است؟» قصاب گفت: «بهتر نیست خاموش شویم؟» و هر سه خاموش شدند.
منشی طبیب از قصاب پرسید: «وقت قبلی داری؟» قصاب گفت: «خیر». منشی طبیب گفت: «پس اندكی تأمل كن، شاید بتوانم بین مریض تو را نزد طبیب بفرستم.» ساعتی بعد قصاب بین مریض نزد طبیب رفت. طبیب نگاهی به چشم قصاب و نگاهی به ران گوسفند كرد و پس از معاینه دقیق، پمادی برای او تجویز كرد تا به چشمش بمالد. قصاب پماد را از داروخانه گرفت و خودش مالید و درد چشمش ساكت شد. فردای آن روز بار دیگر چشم قصاب متورم شد و درد گرفت. پس بار دیگر مغازه را به شاگردش سپرد و یك فیله و یك راسته از داخل یخچال برداشت و نزد طبیب رفت. منشی طبیب او را بین مریض به داخل فرستاد. طبیب نگاهی به فیله و راسته و نگاهی به چشم قصاب كرد و پس از معاینهای دیگر، قطرهای برای او تجویز كرد تا به چشمش بچكاند.
قصاب قطره را از داروخانه گرفت و در چشمش ریخت و درد چشمش ساكت شد. فردای آن روز و پسفردای آنروز و پسانفردای آن روز تا شش روز، قصاب یك سردست كامل، یك گردن، یكدست كلهپاچه، یكدست دل و جگر و یكدست سیراب شیردان از داخل یخچال برد و نزد طبیب رفت و یك داروی جدید گرفت و بازگشت. روز هفتم پیش از آنكه قصاب یك سرسینه و یك قلوهگاه از داخل یخچال بردارد و نزد طبیب برود، آقای سعید نمكی كه دانشجوی سال چهارم پزشكی بود برای خریدن گوشت وارد مغازه قصاب شد. وقتی چشم متورمشده قصاب را دید از او پرسید: «خدا بد نده، چی شده؟» قصاب گفت: «هفته پیش یك تكه استخوان در چشمم پرید و از آنروز به این روز افتادهام.» آقای نمكی گفت: «اجازه میدهید به چشم شما نگاهی بیندازم؟» قصاب گفت: «شما دكتری؟» آقای نمكی گفت: «تقریبا». سپس چشم قصاب را معاینه كرد و پس از مشاهده تكه استخوان، موچینی از داخل كیفش بیرون آورد و تكه استخوان را بااحتیاط از چشم قصاب بیرون آورد. قصاب گفت: «عه، همین بود؟» آقای نمكی گفت: «بلی». قصاب گفت: «پس چرا طبیب یك هفته طولش داد؟» آقای نمكی گفت: «گوشت خوبی دارید.» وی افزود: «تنظیم بازار است؟» قصاب گفت: «بهتر نیست خاموش شویم؟» و هر سه خاموش شدند.