یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده
سفرنامه دمعشق...
با صدای مستر كافی اور تی؟ مهماندار پلك وا میكنم، بستهای پذیرایی جلویم گذاشته است.
چاییشان جوشیده است میگویم كافی پلیز، قهوه رقیق را میگیرم كه بعد از خوردن شام هواپیما بنوشم، شام یك جور پلو مرغ است، هویج دارد و ادویه عربی، برنجش هم هندی است، خیلی باب دندان نیست اما دل را هم نمیآشوبد، میخورم و بعدش
هم قهوه.
یك كتاب همراهم آوردهام، نامههای یك بسیجی نوشته یوسفعلی میرشكاك به سیدمحمد آوینی نوشته است و به گلهها و تهمتها و دعواهای سید ساده با حوصله جواب میدهد.
جوابها را میرشكاك در دهه هفتاد نوشته است اما هنوز مبتلا به و راهگشاست.
نامه دوم تمام نشده كه چراغهای هواپیما خاموش میشود، دستور بستن كمربندها و بستن میزها و به حالت اصلی گرداندن پشتی صندلیها میرسد، احتمالاداریم به دقایق فرود نزدیك میشویم.
فرود یا هبوط؟ ما به زمین پرت شدیم یا به زمین رانده شدیم یا نازل شدیم؟ مهماندارها با همان لبخندهای ماسیده میآیند و خواهش میكنند كه پردههای پنجرههای هواپیما را پایین بكشیم تا نوری به بیرون درز نكند، ناگفته و ناخواسته بشقاب استیل هم میفهمد دلیل امنیتی دارد، اینكه حرامزادهای تكفیری نور هواپیمای در حال فرود را رصد كند و آب گلویش را قورت بدهد و آرپیجی عرق كرده توی مشتش را رو شانه اش جاگیر كند و ماشه دو مرحلهای اش را بچكاند و تمام. پوففف... بر شیطان لعنت.
فرود میآییم یكی از مسافران صلوات طلب میكند از جمع و جمع ناامیدش نمیكنند.از هواپیما پیاده میشویم.
اولین مواجهه با اطراف برای همه شاید مشاهده است و برای من بو و عطر محیط است.
بوی گوگرد و بنزین میزند زیر پرههای بینی ام.
بوی فرودگاه است، بوی سوریه نیست.دالان پرواز تا ترمینال را رد میكنیم.
بوی تلخ و شیرین جذابی میآید، قهوه است، عربی. چند زن با چادرهای عربی و صورتهای خالكوبی شده نشستهاند توی صف پرواز به كربلا.
چند عكس بزرگ از بشار اسد با همان گردن كشیده و چشمای سبز با لباسهای نظامی و كت و شلوار در حال لبخند زدن به ما است.
فرودگاه اینجا هم خنزر پنزر میفروشد.
عطر، عروسك و لوازم جانبی موبایل.
همه را میگذرانیم، جوانی با لباسی بین لباس كوهنوردی و نظامی با كلاهی سبز و كتونیهای خاك گرفته كاغذی دست گرفته و رویش نوشته «ضیوف ایرانی» نمیدانم چرا ما كه ایرانی هستیم چرا عربی نوشته، میآید و به گروهمان خوشامد میگوید، خودش را سیدهاشم معرفی میكند، یحتمل اسم مستعار است، یك به دو نشده لهجه نازنین مازندرانیاش لو میرود.
از كنار غرفه صرافی رد میشوم، میخواهم پول چنج كنم، مهدی میگوید: برویم توی شهر عوض میكنند اینجا كلهم علی بابا.
عربها به دزد میگویند علی بابا.
این مهدی عربیاش خوب است، كار راه انداز است، ماشاا...
به جانش آنقدری كه من حمام رفتهام او سوریه و لبنان و كربلا رفته.
به رزقش غبطه میخورم،سوار یك ون میشویم و ماییم و اتوبان پهن و تویوتای ونی كه مثل یك چاقوی تیز تاریكی چسبنده اتوبان را قاچ میدهد و میرود.
اینجا دمشق است من حالا توی یكی از زیباترین و عجیب ترین شهرهای خاورمیانه نفس میكشم.
ادامه دارد...
چاییشان جوشیده است میگویم كافی پلیز، قهوه رقیق را میگیرم كه بعد از خوردن شام هواپیما بنوشم، شام یك جور پلو مرغ است، هویج دارد و ادویه عربی، برنجش هم هندی است، خیلی باب دندان نیست اما دل را هم نمیآشوبد، میخورم و بعدش
هم قهوه.
یك كتاب همراهم آوردهام، نامههای یك بسیجی نوشته یوسفعلی میرشكاك به سیدمحمد آوینی نوشته است و به گلهها و تهمتها و دعواهای سید ساده با حوصله جواب میدهد.
جوابها را میرشكاك در دهه هفتاد نوشته است اما هنوز مبتلا به و راهگشاست.
نامه دوم تمام نشده كه چراغهای هواپیما خاموش میشود، دستور بستن كمربندها و بستن میزها و به حالت اصلی گرداندن پشتی صندلیها میرسد، احتمالاداریم به دقایق فرود نزدیك میشویم.
فرود یا هبوط؟ ما به زمین پرت شدیم یا به زمین رانده شدیم یا نازل شدیم؟ مهماندارها با همان لبخندهای ماسیده میآیند و خواهش میكنند كه پردههای پنجرههای هواپیما را پایین بكشیم تا نوری به بیرون درز نكند، ناگفته و ناخواسته بشقاب استیل هم میفهمد دلیل امنیتی دارد، اینكه حرامزادهای تكفیری نور هواپیمای در حال فرود را رصد كند و آب گلویش را قورت بدهد و آرپیجی عرق كرده توی مشتش را رو شانه اش جاگیر كند و ماشه دو مرحلهای اش را بچكاند و تمام. پوففف... بر شیطان لعنت.
فرود میآییم یكی از مسافران صلوات طلب میكند از جمع و جمع ناامیدش نمیكنند.از هواپیما پیاده میشویم.
اولین مواجهه با اطراف برای همه شاید مشاهده است و برای من بو و عطر محیط است.
بوی گوگرد و بنزین میزند زیر پرههای بینی ام.
بوی فرودگاه است، بوی سوریه نیست.دالان پرواز تا ترمینال را رد میكنیم.
بوی تلخ و شیرین جذابی میآید، قهوه است، عربی. چند زن با چادرهای عربی و صورتهای خالكوبی شده نشستهاند توی صف پرواز به كربلا.
چند عكس بزرگ از بشار اسد با همان گردن كشیده و چشمای سبز با لباسهای نظامی و كت و شلوار در حال لبخند زدن به ما است.
فرودگاه اینجا هم خنزر پنزر میفروشد.
عطر، عروسك و لوازم جانبی موبایل.
همه را میگذرانیم، جوانی با لباسی بین لباس كوهنوردی و نظامی با كلاهی سبز و كتونیهای خاك گرفته كاغذی دست گرفته و رویش نوشته «ضیوف ایرانی» نمیدانم چرا ما كه ایرانی هستیم چرا عربی نوشته، میآید و به گروهمان خوشامد میگوید، خودش را سیدهاشم معرفی میكند، یحتمل اسم مستعار است، یك به دو نشده لهجه نازنین مازندرانیاش لو میرود.
از كنار غرفه صرافی رد میشوم، میخواهم پول چنج كنم، مهدی میگوید: برویم توی شهر عوض میكنند اینجا كلهم علی بابا.
عربها به دزد میگویند علی بابا.
این مهدی عربیاش خوب است، كار راه انداز است، ماشاا...
به جانش آنقدری كه من حمام رفتهام او سوریه و لبنان و كربلا رفته.
به رزقش غبطه میخورم،سوار یك ون میشویم و ماییم و اتوبان پهن و تویوتای ونی كه مثل یك چاقوی تیز تاریكی چسبنده اتوبان را قاچ میدهد و میرود.
اینجا دمشق است من حالا توی یكی از زیباترین و عجیب ترین شهرهای خاورمیانه نفس میكشم.
ادامه دارد...
تیتر خبرها