مقطع حساس کنونی
ماجرای چوب ژاپنی
امید مهدی نژاد
حكیم بزرگ ژاپن در منطقـــــهای از صــــــــــحرا چهارزانو روی زمین نشسته بود و ضمن مراقبه، در احوال كائنات تدبر میكرد. مردی به او نزدیك شد و گفت: «ایحكیم بزرگ، مرا به شاگردی خود بپذیر.» حكیم سرش را از جیبمراقبهاش بیرون آورد و از بالای عینك نگاهی به مرد كرد و گفت: «بنشین.» مرد نشست. حكیم گفت: «این چوب را میبینی؟ از آنروزی كه من آمدم اینجا نشستم تا حالا یك بشر این چوب مرا برنداشته است.» سپس با چوب خطی روی زمین كشید و گفت: «كاری كن این خط كوتاهتر به نظر بیاید.» مرد كف دستش را روی بخشی از خط گذاشت و گفت: «بفرما.» حكیم گفت: «برو یكسال دیگر بیا».
مرد رفت و یك سال دیگر به همان منطقه از بیابان مراجعت كرد. حكیم چهارزانو روی زمین نشسته بود و ضمن مراقبه، در احوال كائنات تدبر میكرد. مرد گفت: «ای حكیم، من همانم كه یك سال پیش آمدم و تو با چوب خود كه یك بشر آن را برنداشته بود روی زمین خط كشیدی و گفتی كاری كن كه كوتاهتر به نظر بیاید و من آن كار را كردم و تو گفتی برو یك سال دیگر بیا. اكنون آمدهام. مرا به شاگردی خود بپذیر.» حكیم بار دیگر سرش را از جیب مراقبهاش بیرون آورد و به مرد گفت: «بنشین.» مرد نشست. حكیم بار دیگر چوب را برداشت و روی زمین خطی كشید و گفت: «كاری كن این خط كوتاهتر به نظر بیاید.» مرد هر دو دست و یك زانوی و پیشانی خود را روی بخشهای مختلفی از خط گذاشت و حدود 90درصد آن رو پوشاند و گفت: «خوب است؟ یك سال است دارم روی این حركت تمرین میكنم.»
حكیم گفت: «برو یك سال دیگر بیا.» مرد، در همان حال كه خط را پوشانده بود، گفت: «ای حكیم، به جان خودم این دشوارترین حالتی است كه یك بشر میتواند به خود بگیرد، یك سال دیگر هم از این بهتر نمیتوانم خط را كوتاهتر به نظر برسانم.» حكیم گفت: «پا شو خودت را جمع كن.»
مرد برخاست و روبهروی حكیم روی زمین نشست. حكیم با چوب خط بلندتری كنار خط قبلی كشید و گفت: «اینطوری كاری میكنند كه خط اول كوتاهتر به نظر بیاید.» مرد خشمگین شد و گفت: «ای حكیم، من یك سال مغازه را ول كردم و در كلاسهای كششی و نرمشی شركت كردم تا بتوانم خط را كوتاهتر به نظر برسانم. همهاش نكته انحرافی بود؟» حكیم گفت: «ای بیخبر، آن مال فرهنگهای دیگر است. در فرهنگ ژاپنی نیازی به دشمنی با دیگران نیست. با پیشرفت تو، دیگران خود به خود عقب میمانند و تازه اگر پیشرفتت زیاد باشد از عقب ماندن دیگران میتوانی برق هم تولید كنی.» مرد گفت: «این را در یك پیج اینستاگرام خوانده بودم.» حكیم گفت: «پیج نكتهها و آموزهها؟» مرد گفت: «بلی.» حكیم گفت: «ادمین آن مرید خودم است.» مرد كه چارهای نداشت چوب حكیم را برداشت و محكم به زمین كوبید و پا به فرار گذاشت و از آنجا كه چوب حكیم ژاپنی بود هیچیش نشد.
مرد رفت و یك سال دیگر به همان منطقه از بیابان مراجعت كرد. حكیم چهارزانو روی زمین نشسته بود و ضمن مراقبه، در احوال كائنات تدبر میكرد. مرد گفت: «ای حكیم، من همانم كه یك سال پیش آمدم و تو با چوب خود كه یك بشر آن را برنداشته بود روی زمین خط كشیدی و گفتی كاری كن كه كوتاهتر به نظر بیاید و من آن كار را كردم و تو گفتی برو یك سال دیگر بیا. اكنون آمدهام. مرا به شاگردی خود بپذیر.» حكیم بار دیگر سرش را از جیب مراقبهاش بیرون آورد و به مرد گفت: «بنشین.» مرد نشست. حكیم بار دیگر چوب را برداشت و روی زمین خطی كشید و گفت: «كاری كن این خط كوتاهتر به نظر بیاید.» مرد هر دو دست و یك زانوی و پیشانی خود را روی بخشهای مختلفی از خط گذاشت و حدود 90درصد آن رو پوشاند و گفت: «خوب است؟ یك سال است دارم روی این حركت تمرین میكنم.»
حكیم گفت: «برو یك سال دیگر بیا.» مرد، در همان حال كه خط را پوشانده بود، گفت: «ای حكیم، به جان خودم این دشوارترین حالتی است كه یك بشر میتواند به خود بگیرد، یك سال دیگر هم از این بهتر نمیتوانم خط را كوتاهتر به نظر برسانم.» حكیم گفت: «پا شو خودت را جمع كن.»
مرد برخاست و روبهروی حكیم روی زمین نشست. حكیم با چوب خط بلندتری كنار خط قبلی كشید و گفت: «اینطوری كاری میكنند كه خط اول كوتاهتر به نظر بیاید.» مرد خشمگین شد و گفت: «ای حكیم، من یك سال مغازه را ول كردم و در كلاسهای كششی و نرمشی شركت كردم تا بتوانم خط را كوتاهتر به نظر برسانم. همهاش نكته انحرافی بود؟» حكیم گفت: «ای بیخبر، آن مال فرهنگهای دیگر است. در فرهنگ ژاپنی نیازی به دشمنی با دیگران نیست. با پیشرفت تو، دیگران خود به خود عقب میمانند و تازه اگر پیشرفتت زیاد باشد از عقب ماندن دیگران میتوانی برق هم تولید كنی.» مرد گفت: «این را در یك پیج اینستاگرام خوانده بودم.» حكیم گفت: «پیج نكتهها و آموزهها؟» مرد گفت: «بلی.» حكیم گفت: «ادمین آن مرید خودم است.» مرد كه چارهای نداشت چوب حكیم را برداشت و محكم به زمین كوبید و پا به فرار گذاشت و از آنجا كه چوب حكیم ژاپنی بود هیچیش نشد.