می‌گفتندشما سرتان بوی قورمه‌سبزی می‌دهد

به مناسبت سالروز شهادت محمد صادق امانی سراغ تنها پسرش رفته ایم

می‌گفتندشما سرتان بوی قورمه‌سبزی می‌دهد

راوی خاطراتی كه پیش روی شماست، در نیم قرن اخیر كمتر به گفت‌وگو و روایت خاطرات خویش، روی خوش نشان داده و این مصاحبه از معدود گفتارهای تاریخی اوست. قاسم امانی، فرزند شهید حاج صادق امانی كه هنگام شهادت پدر خردسال بوده است تا هم‌اینك كه عاقله‌مردی است، همچنان سایه پدر را بر زندگی خویش احساس می‌كند و به آن مباهی است. این گفت وشنود به مناسبت 26 خرداد سالروز شهادت چهره‌های شاخص اعضای جمعیت موتلفه اسلامی انجام شده است.

اگر بخواهید پدر را به لحاظ شخصیتی توصیف كنید، چه درحدی كه خود حضور او را لمس كردید و چه در حد روایت‌هایی كه از اطرافیان شنیده‌اید، چه خواهید گفت؟
برخلاف بیشتر ما جوانان كه طولی زندگی می‌كنیم، ایشان عرضی زندگی می‌كردند. به این معنا كه ما مثلا اول به مدرسه می‌رویم، بعد دانشگاه می‌رویم، بعد شغل پیدا می‌كنیم و ازدواج می‌كنیم و همه وقایع زندگی‌مان به شكل متوالی و پشت‌سر هم اتفاق می‌افتد و مرحله به مرحله پیش می‌رویم، اما ایشان از سنین بسیار پایین، به شكل موازی و در همه زمینه‌ها فعالیت می‌كردند. از یك طرف به مسائل دینی اهمیت می‌دادند و از سوی دیگر به كسب و تجارتشان می‌پرداختند. به خانه و خانواده و همچنین اقوام و دوستان، با شیوه خاصی رسیدگی می‌كردند. برای جوانان و سالمندان و دیگر اقشار، جلسات احكام و قرائت و تفسیر قرآن می‌گذاشتند. به هر صنف و قشری كه نگاه ‌كنید، می‌بینید ایشان برایشان برنامه‌ریزی و جلسه داشتند و به همین دلیل، صدها و بلكه هزاران دوست و رفیق پیدا كرده بودند. همین شبكه هم موجب شد كه ایشان و دوستانشان در هیات‌های مؤتلفه، بتوانند در یك شب اعلامیه امام را در سراسر ایران پخش كنند، بی‌آن‌كه حتی یك نفر دستگیر شود! كاری كه در آن شرایط خفقان و اختناق سنگین رژیم كار فوق‌العاده شگفت‌آوری بود و رژیم را به‌شدت نگران كرد.
از زمانی كه خودتان را شناختید، به‌خصوص در دوران تحصیلات و نوجوانی، از طرف دوستانتان با چه نوع برخوردهایی مواجه بودید؟ چون شما به هر حال فرزند كسی بودید كه نخست‌وزیر وقت را اعدام انقلابی كرده بود. فرزند شهید صادق امانی بودن در حال و هوای آن روز جامعه، چگونه بود؟
من متولد سال 1341 هستم و وقتی انقلاب شد 16 سال داشتم. در دهه 40 و 50 شرایط جامعه به‌گونه‌ای بود كه از ترس مشكلاتی كه رژیم شاه و ساواك برای افراد ایجاد می‌كردند، حتی زن و شوهر و مادر و پدر و فرزندان به هم اعتماد نداشتند! در مدارس كه وضع بدتر از این هم بود. تازه من به یك مدرسه دینی، یعنی یكی از مدارس جامعه تعلیمات اسلامی می‌رفتم، با این همه به من می‌گفتند: فرزند قاتل و نمی‌گفتند فرزند شهید! آن موقع وسایل بازی برای بچه‌ها خیلی كم بود. یادم هست مادربزرگم از مكه برایم توپ ماهوتی آورده بودند. وقتی در مدرسه می‌خواستم با این توپ هفت‌سنگ بازی كنم، بچه‌ها توپ را از من می‌گرفتند و بازی می‌كردند و من حق بازی كردن با بچه‌ها را نداشتم! در مدرسه اگر بچه‌ای با من حرف می‌زد، از شهربانی می‌آمدند و بچه و پدر و مادرش را می‌خواستند كه: با این آدم حرف نزنید، اینها سرشان بوی قورمه‌سبزی می‌دهد! این روزها وقتی آدم روزنامه‌ها و مجلات و رسانه‌های عمومی را می‌بیند كه هر كسی چقدر راحت حرفش را می‌زند و با این همه خیلی‌ها معتقدند خفقان وجود دارد، واقعا حیرت می‌كند! اینها اصلا دركی از خفقان زمان شاه و شرایط آن رژیم ندارند و خیلی راحت قضاوت می‌كنند. در آن موقع امثال ما اصلا حق نداشتیم با كسی رفت و آمد یا بازی كنیم.
در 40، 30 سال گذشته، به‌خصوص در دو دهه اخیر جریان مخالف با اعدام منصور روی این نكته تأكید می‌كنند كه: امام با مبارزات مسلحانه مخالف بودند. البته امام قاعدتا این‌گونه فكر می‌كردند اما آیا در مورد اعدام حسنعلی منصور هم این مخالفت همچنان وجود داشت؟ با توجه به نزدیكی خانواده و دایی‌هایتان به ایشان، دریافت خودتان در این باره چیست؟
در پاسخ به این سؤال شما می‌توانم چند خاطره را عرض كنم. اوایل انقلاب بود و آیت‌ا... منتظری از زندان آزاد شده بودند و ما به دیدن ایشان رفتیم. ایشان وقتی ما را دیدند، خیلی منقلب شدند و خاطره‌ای را از امام نقل كردند. من این خاطره را از یكی از بزرگان دیگر، گمانم آیت‌ا... امامی‌كاشانی هم شنیده‌ام. می‌گفتند: وقتی این حادثه اتفاق افتاد، حضرت امام گفتند: شبی نیست كه در نماز شبم اینها را دعا نكنم!
خاطره دیگر این است كه در روز 12 بهمن كه امام وارد ایران شدند، ده‌ها نفر خود را آماده كرده بودند كه در بهشت‌زهرا جلوی حضرت امام متنی را قرائت كنند و خیر مقدم بگویند، از جمله آقای علی مطهری كه متنی را آماده كرده بودند. به من هم گفته بودند چیزی را آماده داشته باشم. از خانواده رضایی‌ها...
برخی هم مادر رضایی‌ها را معرفی كرده بودند؟
بله، همه آماده شده بودند كه به هر نحوی كه شده خیر مقدمی به حضرت امام بگویند. وقتی حضرت امام در جایگاهی كه در بهشت‌زهرا برای سخنرانی ایشان آماده شده بود قرار گرفتند، آقای مطهری به امام گفتند كسانی می‌خواهند به شما خیر مقدم بگویند. امام پرسیدند: چه كسانی هستند؟ آقای مطهری اسامی را گفتند و وقتی نوبت به فرزند شهید حاج صادق امانی رسید، امام فرمودند: «همین پسر ایشان كفایت می‌كند». به نظرم این هم نشانه توجه امام به شهید حاج صادق امانی است. به این دلیل كه در دوران آغاز نهضت، مرحوم پدرم و دوستان‌شان در مؤتلفه ارتباطات زیادی با حضرت امام داشتند و ایشان نسبت به پدر شناخت داشتند و می‌دانستند هر چند مكلا است، ‌ولی صاحب استنباط و فضل است. از این دست خاطرات زیادند. مثلا زمانی كه قرار بود با دختر مرحوم حاج حبیب‌ا... شفیق ازدواج كنم، امام در روز عید غدیر به كسی وقت نمی‌دادند، ولی ما را برای اجرای خطبه عقد به حضور پذیرفتند.
درچه سالی؟
سال 1360. ایشان در روز عید غدیر، به‌طور خاص ما را پذیرفتند و خدمت‌شان رفتیم و خیلی اظهار محبت كردند و خطبه عقد ما را خواندند. در این موضوع‌، خاطره‌های پراكنده خیلی زیادند.
از كسانی كه پس از اعدام انقلابی منصور زنده ماندند یا بعدها از زندان آزاد شدند، چه كسانی با شما ارتباط داشتند؟ مثلا شهید اندرزگو را دیده بودید و با او ارتباط داشتید؟
گاهی شهید اندرزگو را در خانه شهید حاج صادق اسلامی می‌دیدیم.
دوست صمیمی شهید اندرزگو بود...
بله، آقای اسلامی یكی از بزرگ‌ترین انقلابیونی هستند كه حق ایشان در انقلاب بسیار ضایع شده است. ایشان به گردن خود من خیلی حق دارد، چون در بحران‌های زیادی به من كمك كرده بودند. گروه‌های زیادی مثل نهضت آزادی یا گروه آقای میرحسین موسوی به نام گروه جوانان، با آشنایی‌ای كه با شهید حاج صادق امانی و خانواده ما داشتند، از من دعوت به همكاری می‌كردند. گروه‌های مختلف تلاش می‌كردند ما را جذب كنند كه با آنها همكاری داشته باشیم. مدتی هم در دام فرقان افتاده بودم! مدرسه‌ای به نام جهان‌آرا می‌رفتم كه مرحوم شهید دانش آشتیانی آن را اداره می‌كردند. ایشان بعدها جزو شهدای 72 تن حزب جمهوری شدند. خیلی از بچه‌های فرقان همكلاسی‌های ما بودند. وقتی در این مدرسه تحصیل می‌كردیم، آقایی به نام علی حاتمی از دوستان شیخ حبیب‌ا... آشوری و از سركرده‌های فرقان در آنجا بود و كتاب توحید آشوری را داده بودند كه من بخوانم. شهید اسلامی متوجه شدند و مرا راهنمایی كردند كه این شیخ آدم منحرفی است. از این موارد زیاد بود.
از شهید اندرزگو و خاطرات خودتان از ایشان می‌گفتید...
ما در سفر به مشهد با شهید اسلامی به منزل حضرت آیت‌ا... خامنه‌ای می‌رفتیم و ایشان هم موقعی كه به تهران می‌آمدند، به خانه آقای اسلامی می‌آمدند و ارتباطات بسیار نزدیكی داشتند. شهید اندرزگو هم با شهید اسلامی رابطه داشتند، منتهی ما ایشان را به اسم واقعی نمی‌شناختیم و اسامی مستعار ایشان را می‌دانستیم. غیر از شهید اندرزگو بقیه دوستان مشخص بودند و با هم ارتباط داشتیم.
آیت‌ا... خامنه‌ای را اولین بار كجا دیدید و واكنش ایشان نسبت به پدرتان چه بود؟
ما قبل از انقلاب با حضرت آقا آشنا بودیم. ایشان همیشه اظهار علاقه و ارادت زیادی به مرحوم پدر داشتند و فرموده بودند: شهید امانی از جمله كسانی بودند كه در دورانی كه همه دچار سكوت و سكون شده بودند، روح تازه‌ای در كالبد جامعه دمیدند و انقلابیون انرژی تازه‌ای گرفتند.
بعد از انقلاب پسر شهید صادق امانی بودن برای شما مواهبی به همراه نیاورد؟ به تعبیر دیگر آقازاده نشدید؟
مادرم برای سربازی‌ام رفتند بنیاد شهید و كاغذی گرفتند كه من به عنوان تنها پسر ایشان معافیت سربازی بگیرم، ولی من تمام مراحل سربازی را با تمام دشواری‌هایی كه پیش آمد طی كردم، در حالی كه درست از روز اول جنگ هم در جبهه حضور داشتم. آن موقع نه بسیج در كار بود و نه گروه شهید چمران درست شده بود.
ستاد جنگ‌های نامنظم؟
بله، روزی كه صدام حمله را شروع كرد ما در گیلانغرب بودیم. وقتی قصر شیرین را هم گرفتند، ما در سرپل‌ذهاب و گیلانغرب بودیم. سال‌ها در جبهه بودم، ولی الحمدلله هیچ پرونده‌ای در هیچ جا ندارم كه این سوابق را نشان بدهد. ما متولی بخشی از گروه‌های مردمی‌ای بودیم كه آنها را همراه با مرحوم حاج احمد قدیریان در میدان تیر تِلو آموزش می‌دادیم. همان‌طور كه اشاره كردم، من در سال 1357، 16سال بیشتر نداشتم و جزو كوچك‌ترین افراد این جمع چند هزار نفره بودم. بچه‌های متدین و حزب‌اللهی جمع شده بودند و قبل از این‌كه جنگ شود، دوره‌های نظامی می‌دیدند. عده‌ای به كردستان و عده‌ای به جاهای دیگر می‌رفتند و در بحران‌هایی كه در سال 1360 پیش آمد، خیلی مؤثر بودند. قبل از این‌كه جنگ شروع شود و در زمانی كه در مجامع خصوصی حرفش بود صدام می‌خواهد به ایران حمله كند، ما به كرمانشاه رفتیم. از روزی كه صدام حمله كرد، از 17 نفری كه رفته بودیم سه نفرمان شهید شدند و 14 نفر باقیمانده توانستیم كاری كنیم كه گیلانغرب دست عراق نیفتد تا زمان عملیات مرصاد. با همه این فعالیت‌ها، من باز سربازی رفتم و با این‌كه فرزند شهید بودم، به عنوان یك سرباز صفر تمام سختی‌هایی را كه كمتر كسی در سربازی می‌كشد، در ارتش كشیدم و خدمت كردم. در طول زندگی، كارگر و صنعتگر بوده‌ام و در بسیاری از حرفه‌ها كار كرده‌ام. یك ریال وام نگرفته و از هیچ امتیازی استفاده نكرده‌ام.
به نظر شما مؤتلفه‌ای‌ها پولدارند؟
اكثریت قریب به اتفاق مؤتلفه‌ای‌ها پولدار نیستند. جماعتی هستند متدین و انقلابی. عده‌ كمی از آنها، از قبل از انقلاب متمول بوده‌اند و بعضی وقت‌ها به مؤتلفه كمك می‌كردند. به نظر من خیلی از اینها، فقط وبال مؤتلفه هستند! در هیچ جا كمكی به مؤتلفه نمی‌كنند، ولی از نام و اعتبار آن استفاده می‌كنند! شهید حاج صادق در سال‌های 1340، 1341 نوشته بود: خداوند جمع ما را از بسیاری از شائبه‌ها و بلاها محفوظ بدارد! به نظر من اكثر مؤتلفه‌ای‌ها توانسته‌اند در چنین شرایطی خودشان را سالم نگه دارند. مؤتلفه الان هم خیلی به سختی می‌تواند هزینه‌هایش را تأمین كند و یكی از بدهكارترین گروه‌هاست! البته من مؤتلفه‌ای نیستم.
عضو هستید؟
عضو به كسی می‌گویند كه مرتبا می‌رود و در جلسات شركت می‌كند. من بیشتر هوادار هستم. مؤتلفه را گروه سالمی می‌دانم كه خدا به آنها لطف داشته، ولی عده‌ای هم وبال مؤتلفه هستند كه هیچ كمكی نمی‌كنند، اما كارهایشان گریبان مؤتلفه را می‌گیرد!