مژده بده مژده بده یار پسندید مرا....
تا این لحظه ای که دارم این یادداشت را می نویسم هیچ چیز معلوم نیست. ممکن است وقتی دارید این خبر را میخوانید من در پرواز باشم و ممکن است اصلا بگویند نه و من یک هفته ای افسردگی بگیرم و چشمه نوشتنم خشک شود. از شبی که زنگ زدند گذرنامهات را بفرست تا همین الان دل توی دلم نیست. یعنی اصلا فکرش را نمی کردم. هر خبر دیگری بود ممکن بود باور پذیر باشد. اینکه پس کله ام را بخارانم و بگویم خیلی بعید بود ولی خب بله ممکن است و شد ولی این یکی خیلی خاص بود. اینکه ساعت یک شب زنگ بزنند که فردا گذرنامهات را بفرست به عنوان نویسنده بیا و حج را از یک برنامه تلویزیونی روایت کن، نمیخواهم بگویم که من خیلی عبد خاص و ویژه ای بودم که صدایم زد، اتفاقا آن شبم تا صبح به این گذشت که توی تراس رو به آسمان بپرسم: چی توی من دیدی؟ چه لیوان آب خنکی دست تشنه ای دادم که لایق حجت شده ام؟ چند روزی است که چمدانم را بسته ام، گوشه پذیرایی، هر صبح وعصر از کنارش رد میشوم و حال غریبی دارم وقتی میبینمش، یک ور کله ام می گوید بنشین کتاب و روایت و مطلب بخوان که با معرفت بروی یک ور کله ام می گوید مثل شتر پیامبر افسارت را رها کن ببین روحت کجا می رود چه میبیند و چه حالی می شود. این مطلب را نوشتم که بگویم، اگر رفتم اگر راهی شدم، که قطعا دعاگویتان خواهم بود، اگر قسمت بود و وقت و اینترنت سایر مسائل گذاشت برای شما هم اینجا خواهم نوشت و مشاهدات و ملاحظات و حال و هوای خودم و آنجا را روایت خواهم کرد، اگر با خواندن مطلبی و حرفی و نکته ای اینجا رنجیدید، حلال کنید که شرط اول این سفر، حق الناس است...