صدایم كرده..

صدایم كرده..

می‌نویسم انسان مجبور به رفتن است، دكمه دیلیت را نگه می‌دارم جمله را اصلاح می‌كنم. می‌نویسم: انسان محكوم و مجبور به رفتن است، رفتن یك ابر مفهوم است. گاهی درد، گاهی با رنج، گاهی خونریزی، رفتن از خود خویش. در رفتن است كه رشد اتفاق می‌افتد و در رفتن است كه راف‌های یمنی عقیق برش می‌خورند و درخشان و آبدار می‌شوند، در رفتن است كه قلوه سنگی از پنجشیر به بانكوك می‌رود برای تراش و می‌شود زمرد. 
در رفتن است كه حج حسین می‌شود عاشورا و اویس است كه رفتن را انتخاب می‌كند برای دیدن حبیب خدا. جوانه می‌رود، ابر می‌رود، رود می‌رود، برای كمال ودریا شدن.باید رفت و بزرگ شد و البته بزرگ شدن درد دارد، روزهای روشن مدینه تمام شد و بانگ الرحیل كاروان به صدا درآمد، ظهر در اتاق را زدند كه عصری می‌رویم مكه، یكهو انگار یكی سمت درخت چنار دلم با تفنگ ساچمه‌ای شلیك كرد، یك دسته گنجشك هراسان آشوب شدند و پریدند و فقط یكی‌شان روی زمین افتاد، همان‌كه رفتن قسمتش نبود، برنامه این بود كه احرام تن كنیم و برویم مسجد شجره محرم شویم و راه بیفتیم سمت مكه. 
حال غریبی است، خیلی حال غریبی است، لباس احرام دو تكه پارچه سفید است فقط، عین كفن، بدون جیب، عین كفن بدون مدل و دوختن، قبلش باید غسل كنی عین قبل كفن پوش شدن، باید می‌رفتیم و آخ كه دل كندن از شهر رسول خدا چه سخت بود. خداحافظی می‌كنم و همه آرزویم این است: و‌لا جعله ا... آخر العهد منی لزیارتكم، لطفا این آخرین زیارتم نباشد. 
خداحافظی می‌كنم با حرم نبی خدا، با بقیع، با كبوترهایش، با سحرهای پشت در نشینی‌اش با غبار ملیح صبحگاهی‌اش... و خداحافظی می‌كنم با احد، با قبا، با حضرت حمزه، با مسجد درع و خب البته بغض امان نمی‌دهد. 
یك ساعتی از مدینه خارج می‌شویم و می‌رسیم به مسجد شجره.یك مسجد با معماری زیبا و دلپذیر و خوشایند كه حكم رختكن را دارد، خیلی‌ها اینجا احرام پوشیدن را آغاز می‌كنند، برای غسل قبل از احرام حمام تدارك دیده‌اند و بعد قرائت اوراد و اذكار احرام و بعد هم راه افتادن سمت مكه. 
حیاط مسجد را پلكی تورق می‌كنم، برادرانم از همه جهان آمده‌اند، همه یكدست سفیدپوش برای رستخیز حج، دلشوره شیرینی به جانم افتاده، مثل دلشوره اعلام نتایج كنكور، مثل دلشوره بله گرفتن از او كه دوستش داری... دلشوره خشت خیس خورده چسبناكی است، چسبیده ته حلق.حج را می‌گویند دعوت است، نه قسمت است و نه سعادت، یعنی چی توی من دیده كه صدایم كرده، آمده‌ام چه‌كار كنم؟ 
صدایم كرده و حتما كاری با من داشته؟ صدایم كرده كه گوشم را بپیچاند؟ می‌گویند هواپیما دنده عقب ندارد، برای این‌كه سر خطش كنند یك یدك‌كش از پشت می‌كشدش به عقب و می‌آوردش سرخط برای اوج گرفتن! دعوتم كرده یقه ام را بگیرد و سرخطم كند برای اوج گرفتن؟ منی كه قیچی گناه بال‌هایم را خیلی سال است ناكار كرده را امیدی به پرواز هست؟ 
دعوتم كرده و باید بگویم می‌آیم لبیك یعنی همین! لبیك یعنی می‌آیم چشم! لبیك یعنی اصلا آمدم چشم! همین‌كه غلام را از بین غلامان خواجه عزت كند و صدا كند و كارهم نداشته باشد بهشتی است...صدایم كرده و حتما كارم دارد...