داستان غم‌انگیز جوان و مادر جوان

داستان غم‌انگیز جوان و مادر جوان

 جوانی مادرش را صدا كرد و گفت: ای مادر، من احساس می‌كنم به بلوغ عقلی و عاطفی رسیده و آمادگی دارم تشكیل خانواده داده و به خانه بخت بروم. از تو می‌خواهم اگر دختر خوبی می‌شناسی به من معرفی نمایی. مادر پس از اظهار خوشحالی از این تصمیم به جوان گفت: از این‌كه می‌خواهی سر و سامان بگیری بسیار خوشحالم. اینك به من بگو چگونه همسری در نظر داری تا در میان گزینه‌های موجود جست‌وجو كنم و گزینه مناسب را روی میز بگذارم. جوان گفت: همسر مطلوب من سه ویژگی باید داشته باشد؛ اول این كه نجیب باشد. مادر گفت: منظورت این است كه شخصی باحیا و متین باشد و همواره به تو وفادار بماند؟ جوان گفت: خیر. منظور این است كه به جیب من كار نداشته باشد. مادر گفت: عجب. دیگر چه؟ جوان گفت: دوم این‌كه خانه‌دار باشد.
مادر گفت: منظورت این است كه كدبانو باشد و از هر انگشتش یك هنر كاربردی از قبیل آشپزی، شیرینی‌پزی، سفره‌آرایی، خیاطی، گلدوزی، بافتنی و غیره ببارد؟ جوان گفت: خیر. منظور این است كه از خودش خانه داشته باشد یا اگر ندارد پدرش داشته باشد و خودش تك‌دختر باشد كه خانه پدر در آینده مال او باشد. مادر گفت: عجب. دیگر چه؟ جوان گفت: سوم این‌كه مثل ماه باشد. مادر گفت: منظورت این است كه بسیار زیبارو و وجیهه باشد؟ جوان گفت: آری.
در این لحظه مادر جاروی خود را كه از همان اول پشت سر خود قایم كرده بود، بیرون آورد و به‌طور محكم به سر و صورت جوان كوبید و گفت: ای الدنگ، تو هنوز از حداقل شعور عقلی و عاطفی برخوردار نیستی، چه رسد به بلوغ عقلی و عاطفی. وی ادامه داد: همان بهتر كه سرت را توی اینستاگرام كنی و پست‌های احمقانه یك مشت احمق‌تر از خودت را بخوانی. جوان كه دردش آمده بود گفت: همین كارها را می‌كنید كه جوان‌ها به‌جای مشورت با پدر و مادر برای همسریابی، در شبكه‌های اجتماعی به دنبال دوست‌یابی هستند. سپس به اتاق خود برگشت و وارد یكی از شبكه‌های اجتماعی شد و در را نیز پشت سر خود بست و به‌علت بسته بودنِ در، تا این لحظه اطلاعی از وی در دست نمی‌باشد.