به‌خاطر 50 هزار تومان

به‌خاطر 50 هزار تومان

اسمش محمد است. راضی كردنش سخت است، اول انكار می‌كند، بعد تایید و سپس راضی می‌شود برای حرف زدن. اجازه عكاسی و ضبط صدا را نمی‌دهد. تازه 16 سالش شده است. چند موی نازك پشت لبش را سبز كرده است. كلاس یازدهم درس می‌خواند. از 14 سالگی شاگردی سوختگیری را شروع كرده است. همه سوختگیرها یك كمك راننده می‌خواهند برای این كه كارها و تخلیه بار را انجام دهد و او هم كمك سوختگیر دایی‌اش است. برای هر بار كه به‌عنوان شاگرد در آن شركت می‌كند، تنها 50 هزار تومان دستمزد می‌گیرد؛  «محمد دوست دارد كمك خرج خانواده باشد. «پدرم پیر است. ما پنج تا بچه‌ایم.» همین باعث شده است كه محمد هم احساس مسؤولیت كند و بخواهد كاری انجام دهد، با این‌كه پدرش كشاورز است، اما زمین پدری كوچك است و برادرهای كوچكش كمك پدر هستند. محمد می‌گوید كه می‌داند شغلش خطرناك است، هرچند به او هیچ وقت تیراندازی نشده، اما دایی‌اش از این خطرها داشته است: «شانس آوردم چند بار كه به او تیراندازی شد، من با او نبودم.» ترس را حتی در زمانی كه درباره‌اش حرف می‌زند می‌شود در چهره‌اش دید. دستانش هم عرق می‌كند. حرف از موتور زیرپایش كه می‌شود، ترس رنگ می‌بازد. موتوری كه از درآمد سوختگیری آن را خریده است. پسر نوجوان اما این شغل را دوست ندارد. خودش كه می‌گوید دوست دارد درس بخواند و وارد دانشگاه شود. هرچند نمی‌داند چه رشته‌ای، اما از ادامه تحصیل كه حرف می‌زند، چشمانش برق می‌زند. انگار كه درس خواندن و به قول خودش، چیزی شدن، یك راه فرار برای كنار گذاشتن سوختگیری است. هرچند چندان امیدی هم به آن ندارد و چون اولین فرزند خانواده است، باید سریع وارد بازار كار شود. غمی كه با یاد آمدن این بخش از حقیقت، روی صورتش سایه می‌اندازد و شوق از چشمانش رنگ می‌بازد.