حكایت غلام و سرزمین آرزوها و ازدواج آسان (قسمت دوم)

حكایت غلام و سرزمین آرزوها و ازدواج آسان (قسمت دوم)

 [در قسمت قبل خواندید كه غلام به آن‌ور آب رفت. اینك ادامه ماجرا:]
غلام وقتی در آن‌ور آب از ماهی پیاده شد، از ماهی تشكر كرد و از او خواست منتظرش بماند و كرایه را رفت و برگشت حساب كند و شرطش را هم آن‌موقع برآورده كند. ماهی قبول كرد و لب آب پارك كرد و منتظر شد تا غلام برود و بازگردد. غلام به راه افتاد. هنوز از آب فاصله چندانی نگرفته بود كه در خود خستگی عمیق و تاریخی‌ای احساس كرد. زیر سایه درختی دراز كشید و بلافاصله به خواب رفت و در خواب دید كه به سرزمین آرزوها رسیده و نزد حاكم آن سرزمین رفته است. غلام از حاكم سرزمین آرزوها پرسید: ای حاكم، از شما پرسش‌هایی دارم. حاكم گفت: بپرس. غلام گفت: چوپان تا كی باید دنبال گوسفند بدود؟ حاكم گفت: چوپان نه ژن مرغوب دارد نه با ژن مرغوب وصلت كرده است. پس تا آخر عمر باید بدود. غلام گفت: كشاورز تا كی باید شب و روز كار كند؟ حاكم گفت: تا وقتی ماشین‌آلات كشاورزی اختراع شود. بعد از آن می‌تواند كار را مدیریت كند و بر حسن انجام كار نظارت داشته باشد. غلام گفت: آخر و عاقبت تحریم‌ها چه می‌شود و تاجر چه باید بكند؟ حاكم گفت: تحریم‌ها برای هركس بد بوده برای تاجر بد نبوده. اگر او را دیدی به او بگو خودتی. غلام گفت: بخت دختر بانو با چه كسی باز می‌شود؟ حاكم گفت: با تو. غلام گفت: جدی پرسیدم. من اصالتا برای پرسیدن همین سؤال خدمت رسیده‌ام. حاكم گفت: مگر من با تو شوخی دارم؟ دختر بانویت با تو ازدواج خواهد كرد. غلام گفت: من مردی سیه‌چرده و بی‌پول و بدبویم و چطور ممكن است داماد آن خانواده شوم؟ حاكم گفت: اولا قبلا این‌طور بود كه سیاه بد بود، الان خیلی هم خوب است. بویت هم ربطی به رنگت ندارد. اگر هر روز استحمام كنی بوی بد نمی‌دهی و اگر از عطر و مواد خوشبوكننده استفاده كنی بوی خوب هم می‌دهی. غلام گفت: پول چی؟ حاكم سرزمین آرزوها گفت: اما پول. آن ماهی كه تو را به اینجا آورد، در گلویش یك دانه مروارید دارد كه ده‌ها میلیارد تومان می‌ارزد. آن را دربیاور، هم او خوشحال می‌شود هم تو. غلام از حاكم خداحافظی كرد و از خواب بیدار شد و به كنار آب بازگشت و سوار ماهی شد و در این‌ور آب پیاده شد و پس از پیاده شدن مروارید گرانبها را از گلوی ماهی بیرون آورد و آن را فروخت و برای خود كت و شلوار و ساعت و عینك دودی و اتومبیل گران‌قیمت خرید و با اتومبیل به سمت خانه بانو حركت كرد. بانوی خانه وقتی غلام را در شمایل جدید مشاهده كرد، شگفت‌زده شد. غلام سلام كرد و گفت: بانو، نخود سیاه پیدا نكردم. بانو گفت: فدای سرت. غلام سرش را پایین انداخت و گفت: بانو، مرا به غلامی خود می‌پذیرید؟ بانو گفت: دور و زمانه عوض شده است. دختر باید راضی باشد. دختر كه اتومبیل غلام را از پشت پنجره دیده بود، گفت: دختر راضی است. به این ترتیب غلام و دختر با یكدیگر ازدواج كردند و ضرب‌المثل «دختر باید راضی باشد» به گنجینه امثال فارسی راه یافت.