نسخه Pdf

نمی‌خواهم از روی كتاب زنــدگی كنم

روایت‌های یك مادر كتاب‌باز

نمی‌خواهم از روی كتاب زنــدگی كنم

سمیه‌سادات حسینی / نویسنده

  باران تند، روی شیشه ماشین می‌بارید و دید را تقریبا مختل كرده بود. كمی شیشه را پایین كشیدم تا پسرك را موقع خروج از اتوبوس اردو ببینم. پنج روز پیش كه پسرك چمدان بسته بود و همراه همكلاسی‌ها راهی اردوگاه جنگلی شده بود، تا امروز هوا خوب و آفتابی بود. اما ناغافل از ظهر هوا چهره كشیده بود به هم و زده بود به رگبار تند پاییزی.
بارانی سبز پسرك را تشخیص دادم كه پیچیده به خودش و چمدان را از زمین برداشته بود و گرفته بود توی بغل كه خیس و گلی نشود. 
سرش پایین بود و اصلا حتی نگاهی به صف ماشین‌های روشن توی پاركینگ نینداخت. 
چند بوق پشت سر هم زدم و شیشه را تا آخر كشیدم پایین و صدایش زدم تا بالاخره مرا دید. 
از همان دور نگاه متعجبش را دیدم. آمد سمت ماشین و پیش از سوارشدن از پنجره باز با شگفتی پرسید: «نی‌نی یه‌هفته‌ای رو گذاشتی خونه و اومدی دنبال من؟! فكر می‌كردم توی این بارون و این ساعت كه اتوبوس نیست، باید تا خونه پیاده بیام.»
گفتم: «سوار شو بچه‌جان خیس شدی خوب. مگه می‌شد نیام؟! اگه بارون نبود و اتوبوس هم بود، بعد از پنج روز كه نبودی طاقت نداشتم صبر كنم خودت برسی خونه. الان نیم‌ساعته اینجام.»
شادی محجوبانه‌ای روی صورتش نشست. از سن و سالش خجالت كشیده بود كه بروز بدهد كه فكر می‌كرده به خاطر برادر كوچك تازه‌اش از بعضی مزایا محروم شده است. این‌طور نمی‌شد. باید كاری می‌كردم. 
عصری كه كودك توی آغوشم خواب بود، گوشی را برداشتم و رفتم سراغ مطالب دوستی كه چند وقت پیش چند كتاب معرفی كرده بود درباره كنارآمدن فرزندان قبلی با فرزند تازه. دخترك آمد و نشست كنارم و شروع كرد به‌آرامی سر نوزاد را نوازش‌كردن.
بعد پرسید: «اینا كتابن توی گوشیت؟ كتاب كودك؟»
گفتم: «اوهوم. دنبال یه سری كتاب می‌گردم. ولی گروه سنی اینا برای تو و داداشی كوچیكه.»
پرسید: «موضوع كتابا چیه؟»
گفتم: «موضوعش به‌دنیا اومدن یه بچه تازه توی خانواده‌اس و این‌كه خواهر و برادر بزرگ‌تر چه‌جوری كنار بیان با این مساله» 
دستش را از سر نوزاد كنار كشید و صاف نشست و با لحنی رنجیده گفت: «مامان!»
گفتم: «بله؟ چی شد؟!»
گفت: «مامان خانم! یعنی فكر می‌كنی من و داداشی برای كناراومدن با این نی‌نی مشكل داریم؟»
گفتم: «مشكل كه نه. ولی بالاخره بد نیست از تجربه بقیه هم باخبر بشین.»
گفت: «نخیر مامان خانم. ممكنه توی كتابا همه‌چیز نوشته باشن. اما لازم نیست ما همه‌اش از روی كتاب نگاه كنیم كه هرچی نوشته بود، انجام بدیم كه. برای  كنار اومدن من با داداش‌كوچولوی تازه، كتاب نمی‌خواد. من دوستش دارم. می‌فهمم كه این نی‌نی چقدر ضعیفه و همه كار باید براش انجام بدی و وقتتو می‌گیره. بلدم صبر كنم. نمی‌خوام از روی كتاب داداشمو دوست داشته باشم!» 
چیزی نداشتم بگویم. فقط سرش را بوسیدم و یواشكی صفحه گوگل جدیدی باز كردم و سرچ كردم: «كتاب‌هایی درباره راهنمای والدین برای برخورد با كودكان بزرگ‌تر، پس از تولد نوزاد!»
راستش به‌اندازه دخترك، بلد نبودم!