دایره سرمه ای  خنک

دایره سرمه ای خنک

 کویر حقیقت وهمناکی دارد. هیچ ندارد و همین هیچ نداشتن است که همه چیز را مجبور می‌شوی توی کله ات خلق کنی و هر چه خیالپردازتر، لذتت از کشف کویر بیشتر و عمیق تر. بخشی از 15‌سالگی‌ام به کشف و تماشایش گذشت. نرمه سبیلی پشت لبم روییده بود و نوخاسته ای بودم پی کشف جهان اطرافم. هر بار می رفتم نخل‌هایمان را آبیاری کنم از دور دلبری می کرد.
باغمان پشت ارگ بیخ حافظ‌آباد بود. آب قنات که می غلتید توی کرت‌ها می نشستم زیر سایه پلنگی انارها ی بیرون باغ و زل می زدم به قد و بالایش.
نیمچه قلعه‌ای بود با دو باروی ایستاده،یکی کچل و پوک و نیم خیز و یکی ایستا و سالم. هرم هوا حجمش را جابه‌جا می‌کرد و پشت شن بادهای دور دست گاه گم می شد و گاه پدیدار. انگار داری توی آب به یک چیزی خیره می‌شوی. کویر گولت می زند و من آن روز گول خوردم. چشمم می گفت یک صدا رس راه است و سراشیب که شدم سمتش فهمیدم دور تر است.
40دقیقه بود می رفتم و نمی رسیدم. رفتن به سمتش مثل خودکشی با گاز بود. شیرین و خمار افزا. از همان مرگ‌ها که می‌فهمی داری می‌میری و لذت سکر آور خواب ناشی از مسمومیت نمی گذارد بلند شوی و بروی در و پنجره ای واکنی.
می رفتم و معلوم بود یک جای این کویر زنی نشسته که نوزادی در شکم دارد به اسم خطر و هر لحظه ممکن است به دنیا بیاید.  تشنه ام بود. توی راه یک کلاغ سبز جیغ کشید و هوای بالای سرم را چاک داد.
یک بزمجه سه چهار کیلویی که زبان دوشاخه بلندی داشت و زیر گلویش دل دل می‌زد هم هراسناک و رمیده به سایه تُنُک بوته‌ای جاز گریخت. نادری بودم که به فتح قلعه‌ای اساطیری چند ده متری بیشتر فاصله نداشت. صدای خنده لوند و رهای هفت دختران می آمد از قلعه. صداهایی ماورائی و هول آور .
پدر بزرگم می گفت از توی قلعه حکومتی یک  دالان‌طوری کنده اند که حاکم ارگ در وقت بحران بتواند سوار  بر اسب بگریزد و دوسه فرسخ آن ور تر از ارگ بزند بیرون و طبق معمول تاریخمان گور بابای رعیت... بگذریم. عرض می‌کردم. نادری بودم با شمشیری که در جهان واقع بیل نام داشت.
فاتح و مغرور بر دروازه فروریخته قلعه ایستاده بودم و محو خشت‌های پوک و آفتاب خورده‌اش بودم. یک حفره ترسناک و پر رنگ و چسبانک وسط قلعه بود که می‌رفت تا مغز زمین. یک تاریکی سرمه ای خنکی  داشت. بلندی دیوارها ترغیبم کرد. داد بزنم و چیزی بگویم و از پژواک و بازگشت صدای دورگه بلوغم خر کیف شوم. حیف بود فقط عربده بزنم. یک کلمه ای انتخاب کردم که دادش بزنم و چه چیزی بهتر از صدا کردن خدا.  
حلقم مثل خشت آفتاب خورده خشک بود و برشته. ریه‌هایم را پر کردم و صدایی صاف کردم و صدا سکوت قلعه را جر داد : خدااااا... مست از پژواک صدایم نشده بودم که از حلق همان حفره همان دایره سرمه ای خنک  یک چیزی  مثل یک گلوله شعله سرخ و گداخته بیرون آمده و پشت دیوار قلعه ناپدید شد. فقط  خرناسه ای که از بینی اش بیرون زد را شنیدم و گرد و خاکی که از دویدنش به هوا برخاست. برای پدر بزرگم تعریف کردم خندید. پیشانی ام را ماچ کرد و گفت: پلنگ دیدی، خدا رحمت کرده سیر بوده کاریت نداشته.  به هیشکی نگو باور نمی کنن.