خسرو به حرفم گوش نکرد

حسین محجوبی از رفاقت با خسرو گلسرخی و تهران قدیم می‌گوید

خسرو به حرفم گوش نکرد

این گفت‌و‌گو می‌تواند مناسبت‌های فراوانی داشته باشد: چهل و پنجمین سال تاسیس «خانه محجوبی»، رونمایی از كتاب «روزگار محجوب»، سالروز اعدام خسرو گلسرخی دوست حسین محجوبی و برخی دیگر. در بخش مهمی از این مصاحبه، خاطرات سیاسی و تاریخی نقاش را پی‌گرفته‌ایم كه كمتر دیده و خوانده شده است. امید آن‌كه تاریخ‌پژوهان و عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید.

در اكثر آثار نقاشی شما دو عنصر سپیدار و اسب تكرار می‌شوند. علت این تكرار چیست؟
در طبیعت شمال درخت سپیدار و اسب بسیار تكرار می‌شود. شما در افق‌های گیلان این درخت را زیاد می‌بینید.
درخت و اسب در زندگی طبیعی انسان بیشترین تأثیرات را داشته‌اند كه متأسفانه با هجوم ماشینیسم هر دو در معرض نابودی هستند، در حالی كه انسان در دل طبیعت است كه می‌تواند خود حقیقی‌اش را پیدا كند و متعالی شود.
 من این دو عنصر را به عمد به عنوان سبك خاص خود انتخاب كرده‌ام تا به نوعی به سهم خود در حفظ عناصری كه ما را با طبیعت خودمان پیوند می‌دهند، تلاش كنم. متأسفانه ماشین همه چیز را از بین برده و تهران با وصفی كه پیدا كرده، همه چیزش زجرآور شده است. واقعا آیا موجودی كارآمدتر و زیباتر از درخت وجود دارد كه مهم‌ترین عنصر زندگی، یعنی اكسیژن را برای ما فراهم می‌سازد؟ آن وقت ما با این موجود سراپازنده و حیاتی چه می‌كنیم؟
هزاران هزار از آنها را می‌بریم و به جایشان سیمان و آجر می‌كاریم! در طول تاریخ و در فرهنگ‌های مختلف، درخت موجود مقدسی بوده است. رفتار ما با طبیعت حقیقتا حیرت‌انگیز و دردناك است. ظاهر تابلوهای من منظره است، اما در واقع با آثار به انسان اعتراض می‌كنیم كه دارد تمام عوامل حیاتی خود را نابود می‌كند.
خدا رحمت كند جلال آل‌احمد را، یك‌بار با همسرش مرحوم سیمین دانشور به نمایشگاه آثار نقاشی من آمدند و جلال با همان لحن جالبش پرسید: «محجوبی! قصه این درخت‌های تكرارشونده در آثار تو چیست؟» برایش گفتم كه این درخت‌ها در زندگی مردم شمال و سرزمین من چه نقش حیاتی بزرگی دارند.
بعدها دیدم در كتاب «سفرروس» نوشته كه یك وقت در مسكو به یك نمایشگاه نقاشی رفتم و در آنجا به خودم گفتم جای محجوبی چه خالی است!
جنابعالی به دلیل هنرمند بودنتان، قطعا با هنرمندان و نویسندگان زیادی سر و كار داشته‌اید. بد نیست با ذكر خاطراتی از آنها یادی بكنید.
من وقتی به تهران آمدم، موزه نقاشی نداشتیم. یادم هست اولین موزه نقاشی كه در تهران درست شد، موزه هنرهای معاصر تهران بود. دومین موزه را من و آقای آیدین آغداشلو و آقای دریابیگی در رشت راه انداختیم و از 36، 37 نقاشی كه در آن نمایشگاه شركت كردند، 22 نفرشان اهل شمال بودند.
به اسامی آنها اشاره می‌كنید؟
برادران محصص، روئین پاكباز، علیرضا اسپهبد، بیژن صفاری، ضیاپور، بحیرانی و...
با نیمایوشیج ملاقاتی داشتید؟
متأسفانه نه، ولی موقعی كه در یوسف‌آباد بودم، خواهرش پیش ما می‌آمد. نیما در سال 1309 به لاهیجان آمد و معلم بود. نكته جالب برای من اشاره‌ای است كه در یكی از آثارش به درختی به نام «درخت آقا» كرده. این درخت در یك امامزاده است و مردم به آن دخیل می‌بندند.
از میان نویسندگان، صادق هدایت را در دانشكده هنرهای زیبا دیدم و آنهایی را كه هر ماه در هیات تحریریه مجله سخن در باشگاه دانشگاه جمع می‌شدند می‌دیدم، از جمله احسان یارشاطر، ایرج افشار، پروفسور هشترودی، پرویز خانلری.
یادم هست یك شب هم فروغ فرخزاد آمد و هر چه سعی كرد شعرش را بخواند، به او اجازه ندادند! می‌گفتند: شعر نو، شعر نیست. آن شب خانلری شعر «عقاب» خودش را خواند.
نظر خود شما درباره اشعار فروغ چیست؟
راستش را بخواهید فروغ در خیابان آشیخ هادی همسایه ما بود و من هیچ وقت از شخصیت او خوشم نیامد!
از آل‌احمد چطور؟
آل‌احمد چندبار به نمایشگاه‌های نقاشی من آمد. یادم هست كه با عده‌ای از توده‌ای‌ها و خلیل ملكی برای خودشان دار و دسته‌ای راه انداخته بودند. من بیشتر با اهالی مجله سخن مثل دكتر خانلری و ایرج افشار و امثال اینها سر و كار داشتم، ولی از وقتی كه خانلری به اسدا... علم نزدیك شد، از چشم خیلی‌ها از جمله من افتاد!
هنرمندان آن دوره عموما به حزب توده گرایش داشتند، چطور شما از این جریان بركنار ماندید؟
چون من از روس‌ها خاطره خوبی نداشتم. عده‌ای از  سران حزب توده هم اغلب شمالی بودند، از قبیل رادمنش، رضا روستا، احسان طبری و دیگران.
 اما من احساس می‌كردم شعارهای‌شان الكی و توخالی است. به‌خصوص كه وقتی بچه بودم و روس‌ها آمدند و شهرهای شمال را اشغال كردند. یادم هست كه در حیاط منزل پدربزرگم با بچه‌ها بازی می‌كردیم كه صدای بمب آمد! تصویری كه از بچگی، از روس‌ها و حزب توده در ذهن من بود، ضمانت می‌كرد كه تا آخر عمرم هرگز به سمت آنها نروم!
من همیشه معتقد بوده‌ام كه سیاست پدر و مادر ندارد و بهتر است كه انسان خودش را آلوده هیچ جریان و حزبی نكند. ما برای فكر كردن نیاز به هیچ ایسم و مكتب و شخصیت خارجی نداریم.
یك خط شعر از عرفای بزرگ ما به صد ساعت سخنرانی آقایان می‌ارزد. من فقط در دوران جاهلیت و در دوره‌ای كه در لاهیجان بودم، به حزب قوام‌السلطنه رفتم كه ظاهرا ضد توده‌ای‌ها بود. قوام از شاه بدش می‌آمد. یادم هست كه در لاهیجان یك جور حالت تبعید داشت. او در آنجا زن گرفت و صاحب پسری شد كه هیچ‌وقت هم چیزی نشد. قوام در آنجا حزب دموكرات را در برابر توده‌ای‌ها درست كرد. من تا وقتی در لاهیجان بودم، در این حزب عضو بودم. در آن دوره، اطلاعات سیاسی ما در حد صفر بود و همه چیز برایمان تازگی داشت.
چه سالی به تهران آمدید؟
سال 1320 آمدم و تا سال 1329 در تهران بودم.
پس جریان نهضت اسلامی ملی نفت را دیده‌اید.
بله، تمام آن را شاهد بودم. همه چیز برایم تازگی داشت. یك بار رفتم مجلس و دكتر مصدق را دیدم كه رفته بود پشت تریبون صحبت كند و یك عده نمی‌گذاشتند! دكتر بقائی، همه جبهه ملی‌ها و توده‌ای‌ها را هم در مجلس دیدم. یادم هست كه توده‌ای‌ها تشكیلات عریض و طویلی داشتند و یك وقت كه اعلام راهپیمایی می‌كردند، طرفدارانشان از میدان فردوسی تا میدان امام حسین(ع) را پر می‌كردند! در ارتش هم به‌شدت نفوذ كرده و در آنجا افراد زیادی را جای داده بودند.
از قضایای روز 30 تیر و 28 مرداد خاطره‌ای را به یاد دارید؟
در ماجرای 30 تیر در لاهیجان بودم و همه مردم خوشحال بودند كه قوام رفته و مصدق آمده و پشت بند این قضایا دستگیری توده‌ای‌ها شروع شد. در 28 مرداد به پارك شهر تهران رفتم. در آنجا سالن بزرگی بود كه آمریكایی‌ها درست كرده بودند و بعدا كتابخانه پارك شهر شد. یادم هست كه آن روز تظاهرات و كتك‌كاری حسابی در آنجا به راه افتاد!
شما شاهد مهم‌ترین وقایع تاریخ معاصر بوده‌اید. چگونه است كه این رویدادها در آثار نقاشی شما نمودی ندارند؟
آن روزها من سرگرم بررسی آثار نقاشان اروپائی بودم. حواسم به حوادثی كه در اطرافم روی می‌دادند، بود اما علاقه‌ای را در من برنمی‌انگیخت. می‌دانستم كه این مسائل زودگذر و باسمه‌ای هستند و چیزی كه باقی خواهد ماند، ذات حقیقی هنر است. به همین دلیل سعی می‌كردم در عرصه كاری خودم تجربه بیندوزم و با تجارب هنرمندان ایران و دنیا به شكلی عمیق‌تر آشنا شوم.
جالب است كه ظاهرا با مبارزان سیاسی هم آشنایی داشتید و تأثیر نپذیرفتید.
همین‌طور است. مثلا با خسرو گلسرخی هم آشنا بودم.
از چه طریق؟
از طریق جمشید گرگین، برادر زن او كه دائما به نمایشگاه‌های نقاشی من می‌آمد. خود گلسرخی هم چند مقاله عالی درباره آثار من در كیهان و تماشا (مجله تلویزیون) نوشت. روزهایی بود كه ساواك به خاطر یك كتاب مردم را می‌گرفت و حبس می‌كرد.
 گلسرخی خیلی مراعات می‌كرد كه به خاطر افكارش، كس دیگری گرفتار نشود. همیشه به او می‌گفتم: «خودت را دم گاز این وحشی‌ها نده، سیاست پدر و مادر ندارد، ندیدی مرد شماره 2 شوروی جاسوس آمریكایی‌ها از كار درآمد؟». متأسفانه گوش به حرفم نداد و شد آنچه كه شد.
گاهی خواهر و خویشاوندانش به دیدنم می‌آیند و رفت و آمد داریم. آدم خیلی خوبی بود. با وجدان، دلسوز، شجاع و... حیف شد.
اشاره كردید كه بیشتر روی آثار نقاشان بزرگ دنیا كار و كسب تجربه می‌كردید. كدام‌یك از آنها تأثیر بیشتری روی شما گذاشتند؟
میكل‌آنژ به دلیل عظمت كارهائی كه كرده، خیلی روی من تأثیر گذاشت. نقاشی سقف كلیسای سیكستین، مجسمه داوود، مجسمه مریم و مسیح و كلا آثار او حیرت‌زده‌ام می‌كرد! مخصوصا وقتی زندگی‌نامه‌اش را می‌خواندم و می‌دیدم كه چقدر زیر فشار بوده و اذیت می‌شود، با این همه چنین آثاری را خلق كرده، واقعا غبطه می‌خورم.
رسیدن به چنین جایگاهی در نقاشی،كار هر كسی نیست. من در پی این تجربه‌اندوزی به كشورهای صاحب سبك در نقاشی، به‌خصوص ایتالیا كه تمام شهرهایش حكم موزه را داشت، سفر می‌كردم. همین‌طور به پاریس برای دیدن موزه لوور. یادم هست اولین‌بار در سال 1343 به صورت قسطی به اروپا رفتم. آن روزها با چهار پنج هزار تومان می‌شد رفت اروپا!
با توجه به این‌كه شما در زمینه شهرسازی هم صاحب تخصص هستید، ابتدا از تهرانی كه نخستین‌بار دیدید، تصویری را ارائه بدهید و آن را با تهران امروز مقایسه كنید؟
من سال 1329 به تهران آمدم. در آن موقع تهران سه چهار خیابان با سنگفرش‌های درب و داغان داشت و درشكه در آنها رفت و آمد می‌كرد. در خیابان شاهرضا (انقلاب فعلی) نهایتا سه چهار ماشین تردد می‌كردند. هیچ‌یك از تأسیسات فعلی وجود نداشت، ولی دست‌كم هوا داشت. تهران فعلی گنجایش این جمعیت را ندارد و وضعیت شهرسازی و به‌خصوص هوا مناسب یك زیست سالم نیست. شهر از نظر سیستم شهرسازی وضعیت مطلوبی ندارد و زندگی در آن راحت نیست. فضای سبز كافی وجود ندارد و سرعت لجام‌گسیخته تبدیل ساختمان‌ها به برج‌ها و ساختمان‌های مرتفع بدون رعایت اصول علمی شهرسازی، فضا را برای یك زندگی سالم تنگ كرده است.
شما مأمور ساخت پارك ساعی بودید. از این رویداد برایمان بگویید.
آن روزها بیشتر وقت من صرف شهرسازی در تهران می‌شد. در سال 1342 به من پیشنهاد ساخت پارك ساعی داده شد. یادم هست كه آن روزها 800 تومان حقوق می‌گرفتم كه 200 تومان آن را برای اجاره می‌دادم، 200 تومان خرج زندگی و باقی پس‌انداز می‌شد. به كارگرهایم هم ماهی 300، 400 تومان دستمزد می‌دادم و زندگی‌شان خوب می‌گذشت.
كی تصمیم گرفتید خانه‌تان را به موزه تبدیل كنید؟
سال 1342 با همكاری مهندس بهزادی در خیابان ابوریحان بیرونی یك گالری نقاشی را راه انداختیم. در سال 53 به اینجا آمدم و هر دو سال یك‌بار نمایشگاه نقاشی می‌گذاشتم و آثارم خیلی خوب به فروش می‌رفتند. حتی تعدادی از آنها قبل از این‌كه نمایشگاه شروع به كار كند، فروخته می‌شدند!
تابلوهای من و تبریزی را خوب می‌خریدندو گاهی به شخصیت‌های سیاسی آن روز دنیا مثل ژرژ پمپیدو، رئیس‌جمهور فرانسه می‌دادند.
12، 13 سال پیش سعی كردم اینجا را گسترش بدهم و دخترم كه كارشناسی ارشد نقاشی دارد، اداره اینجا را به‌عهده گرفت. دلم می‌خواست اینجا محلی برای گردهمایی هنرمندان و نقاشان و شعرا و نویسندگان باشد.
از ساخت پارك ساعی می‌گفتید.
بله، من در سال 42 از سازمان شهرسازی تهران به سازمان پارك‌ها منتقل و مأمور ساخت پارك ساعی شدم. از میدان ونك تا عباس‌آباد یك زمین 300 هزار متری بود كه به تدریج توسط افراد تصرف شده و به 125 هزار متر رسیده بود. وزارت كشاورزی این زمین را برای ساخت پارك به شهرداری داد.
ابتدا مرحوم ساعی در آنجا تعدادی درخت كاشته و آنجا را به صورت جنگل درآورده بود. آن روزها مثل امروز نبود كه شهرداری بودجه خوبی را دراختیار داشته باشد، بنابراین پارك ساعی ارزان‌ترین پارك تهران از كار درآمد. در ساخت پارك ساعی هم سعی كردم از اصولی كه طبیعت به من آموخته بود استفاده كنم و چون در ساخت پارك با ساختن پله مخالف هستم، سعی كردم با به‌كارگیری حركت‌های اسلیمی، حركت‌هائی شبیه به طبیعت را در آنجا ایجاد كنم.
 اختلاف سطح در پارك ساعی گاهی تا 18 متر هم می‌رسد و می‌شد در آنجا درخت كاشت. من هم سعی كردم درختكاری‌ها را حفظ كنم و فقط در جاهایی كه كار دیگری نمی‌شد كرد و مجبور بودم پله گذاشتم.
بعد از من هم چون مسوولین دلشان نمی‌خواست  هزینه كنند، پله‌های بیخودی در آنجا گذاشتند و من هم زورم
به آنها نرسید!