پت پت فانوس...
لندرور از شیب تپه زیتونی سرازیر شد پایین. دشت پهناور پیش روی مرد بود و هر از گاهی تپه ای رملی مثل پستان چروکیده و بی شیر میشی در سال خشکسالی خط افق پیش رو را نامنظم میکرد و انحنا می داد. تلفنهمراهش نه اینترنت داشت که نقشه را نگاه کند و نه خط می داد که زنگ بزند پایگاه و اعلام وضعیت کند. باتری بیسیم هم نفسهای آخرش بود و جز خش خشی بیرمق آبی از بیسیم گرم نمیشد. مرد حواسش به آمپر بنزین هم نبود که عقربکش داشت دل دل می زد و انگار دست تکان میداد که حواست به من باشد. مرد دنده چاق کرد و تپهای دیگر را دور زد و کله چرخاند در برهوت. امید مثل یک مهتابی نیمسوز توی یک درمانگاه روستایی پت پت میکرد. امید داشت و نداشت. نگاهش متوقف شد. روی تپه ای در دور دست روی ورم تپه ای سیاهیای پدیدار شد.نمیتوانست درخت یا بوته باشد. در این بیابان زیر شکم مار برشته میشد چه برسد به نازکای درخت و گیاه. فرمان پیچاند سمتش. بارش آفتاب طوری نبود که سراب محتمل باشد. دوبه سه چاق کرد سمتش. بیم حالا دو قاچ شده بود و نیماش شده بود ترس. زود بود ولی فکر کرد مفید است. با سرانگشتهایش شاسی چراغها را زد. نور مثل آردی که روی چانههای خمیر میپاشند پاشید روی تپههای روبهرو که کپل بودند و شبیه چانههای خمیر. درست حدس زده بود.
مردی بود میانسال با لباسی از قرنهایی گذشته و بدوی.با چهره ای برشته از آفتاب و ریشی چندین روزه و موهایی بلند و براق و شلال تا روی شانهها. با لباسی محلی و چرکمرد و البته تمیز. جلوی مرد ترمز کرد. شیشه را کشید پایین، مرد کله کشید توی ماشین بی مقدمه گفت: گم و گور شدی بابا جان. درسته؟ بیم نکن. این حدودات شترچرونهای محلی هم حیوون نمیارن بچرونن. خارشتر تا همون تو تپه قبل میرسته. اینورا آفوک هم در نمیاد. خدارحمی شده هفت دخترون توی گوشت آواز نخوندن از حال بری بعد ببرن کار دستت بدن. مرد گفت: میخوام برم تهرود میگن یه کوه اونجاست من مهندس معدنم. مرد اساطیری جواب داد:هااا معدن. بیراهه اومدی بابام بیراهه اومدی. من به اونجا راه میبرم. سیاهچادرای ما همین پشته. زنم پا به ماهه دردش گرفته ماشین داری. بریم برش داریم ببریم همون تهرود که تو میری. مرد بی اختیار قبول کرد. گفت بریم. سیاهچادر بلندی بود. یک شتر سیاه داشت چیزکی نشخوار میکرد و سگی استخوان کتف چرب و چرک گوساله ای را میلیسید.
زن وسط سیاه چادر افتاده بود و زیر نور فانوسی قدیمی به خود میپیچید. لبه شالش را گاز میگرفت و شلال موهای شبق و براقش ریخته بود توی صورتش. مرد اساطیری گفت: خیر ببینی بابام. سرپتو رو بگیر بذاریمش عقب ماشین. پایین پاشو بگیر بریم. مرد درمانده قبول کرد و گرفت. زن مویید. نور رقیق فانوس افتاد روی ساقهای زن. از آن همه حجم مو روی ساقها چندشش شد. نگاهش را دزدید و پایین تر نگاه کرد. زن سم داشت. انگشتهایش بیرمق شد. پاهای زن افتاد. پیش چشمهایش سیاه شد. چشم واکرد. توی درمانگاه تهرود بود. نور مهتابی بالای سرش پت پت می کرد. کله کشید توی حیاط درمانگاه را نگاه کرد. لندروز پارک کرده گوشه حیاط بود. پرستار آمد توی اتاق: خداخیرش بده دیشب مرد نمی رسوندت مرده بودی.
مردی بود میانسال با لباسی از قرنهایی گذشته و بدوی.با چهره ای برشته از آفتاب و ریشی چندین روزه و موهایی بلند و براق و شلال تا روی شانهها. با لباسی محلی و چرکمرد و البته تمیز. جلوی مرد ترمز کرد. شیشه را کشید پایین، مرد کله کشید توی ماشین بی مقدمه گفت: گم و گور شدی بابا جان. درسته؟ بیم نکن. این حدودات شترچرونهای محلی هم حیوون نمیارن بچرونن. خارشتر تا همون تو تپه قبل میرسته. اینورا آفوک هم در نمیاد. خدارحمی شده هفت دخترون توی گوشت آواز نخوندن از حال بری بعد ببرن کار دستت بدن. مرد گفت: میخوام برم تهرود میگن یه کوه اونجاست من مهندس معدنم. مرد اساطیری جواب داد:هااا معدن. بیراهه اومدی بابام بیراهه اومدی. من به اونجا راه میبرم. سیاهچادرای ما همین پشته. زنم پا به ماهه دردش گرفته ماشین داری. بریم برش داریم ببریم همون تهرود که تو میری. مرد بی اختیار قبول کرد. گفت بریم. سیاهچادر بلندی بود. یک شتر سیاه داشت چیزکی نشخوار میکرد و سگی استخوان کتف چرب و چرک گوساله ای را میلیسید.
زن وسط سیاه چادر افتاده بود و زیر نور فانوسی قدیمی به خود میپیچید. لبه شالش را گاز میگرفت و شلال موهای شبق و براقش ریخته بود توی صورتش. مرد اساطیری گفت: خیر ببینی بابام. سرپتو رو بگیر بذاریمش عقب ماشین. پایین پاشو بگیر بریم. مرد درمانده قبول کرد و گرفت. زن مویید. نور رقیق فانوس افتاد روی ساقهای زن. از آن همه حجم مو روی ساقها چندشش شد. نگاهش را دزدید و پایین تر نگاه کرد. زن سم داشت. انگشتهایش بیرمق شد. پاهای زن افتاد. پیش چشمهایش سیاه شد. چشم واکرد. توی درمانگاه تهرود بود. نور مهتابی بالای سرش پت پت می کرد. کله کشید توی حیاط درمانگاه را نگاه کرد. لندروز پارک کرده گوشه حیاط بود. پرستار آمد توی اتاق: خداخیرش بده دیشب مرد نمی رسوندت مرده بودی.