داستان گرگ جوان و روباه پیر و خرگوش خر
گرگ جوان گرسنهای كه در جستوجوی غذا بود، در حاشیه جنگل دوردست خرگوشی را دید كه بیخبر از همهجا مشغول خوردن هویج بود. آرام به او نزدیك شد تا او را شكار كند، اما همینكه به طرف او یورش برد، خرگوش كه در آخرین لحظه متوجه حضور او شده بود، دستهایش را بالا برد و گفت: دست نگه دارید. گرگ دست نگه داشت. خرگوش گفت: گرگ عزیز، میدانم خیلی گرسنهای، اما به هیكل من نگاه كن، من یك لقمه شما هم نیستم. اگر همچنان دست نگه داری به شما میگویم كه در این نزدیكی روباه پیر و چاقی لانه دارد كه از بس مرغ و خروس خورده و خوابیده فربه شده و گوشت زیادی بر تن آورده و توان فرار نیز ندارد. من میتوانم لانه وی را به شما نشان دهم و حتی كاری كنم كه در لانهاش را برای شما باز كند. اگر مورد پسند شما نبود، آنوقت شما مرا بخورید.
گرگ پذیرفت و به همراه خرگوش رفت تا به لانه روباه رسیدند. گرگ در گوشهای مخفی شد و خرگوش در خانه روباه را به صدا درآورد. روباه گفت: كی است كی است در میزند؟ خرگوش گفت: خرگوش هستم جناب روباه. روباه گفت: فرمایش؟ خرگوش گفت: یكی از بزرگان عرصه فكر و فلسفه و علوم اجتماعی به جنگل آمده است و شوق دیدار شما را دارد. ایشان بنده را واسطه كرده است تا به دیدار شما بشتابم و عرض كنم اگر امروز وقت دارید ایشان را به حضور شما بیاورم. روباه كه خودش ختم روزگار بود، از طرز سخن گفتن خرگوش متوجه شد كه كاسهای زیر نیمكاسه است. پس فكری كرد و گفت: بهبه، قدم شما و ایشان به روی چشم ما. شما ایشان را بیاورید، بنده هم تا شما میرسید خانه را یك آب و جارویی بزنم. سپس بهسرعت در چاهی را كه در كف خانه خود كنده بود، برداشت و روی چاه فرش كشید و داد زد: در باز است. بفرمایید و خودش از در پشتی از خانه بیرون رفت. خرگوش و گرگ وارد خانه روباه شدند و هنوز دو قدم برنداشته بودند كه با ته، درون چاه افتادند. گرگ كه توقع چنین اتفاقی را نداشت به خرگوش گفت: مرا گول زدی و خواست خرگوش را بخورد. خرگوش گفت: دست نگه دارید. اما گرگ دست نگه نداشت و خرگوش را - كه واقعاً خوشمزه هم بود-خورد تا همگان بدانند روباه پیر هنوز هم از گرگ جوان چیزتر است.
گرگ پذیرفت و به همراه خرگوش رفت تا به لانه روباه رسیدند. گرگ در گوشهای مخفی شد و خرگوش در خانه روباه را به صدا درآورد. روباه گفت: كی است كی است در میزند؟ خرگوش گفت: خرگوش هستم جناب روباه. روباه گفت: فرمایش؟ خرگوش گفت: یكی از بزرگان عرصه فكر و فلسفه و علوم اجتماعی به جنگل آمده است و شوق دیدار شما را دارد. ایشان بنده را واسطه كرده است تا به دیدار شما بشتابم و عرض كنم اگر امروز وقت دارید ایشان را به حضور شما بیاورم. روباه كه خودش ختم روزگار بود، از طرز سخن گفتن خرگوش متوجه شد كه كاسهای زیر نیمكاسه است. پس فكری كرد و گفت: بهبه، قدم شما و ایشان به روی چشم ما. شما ایشان را بیاورید، بنده هم تا شما میرسید خانه را یك آب و جارویی بزنم. سپس بهسرعت در چاهی را كه در كف خانه خود كنده بود، برداشت و روی چاه فرش كشید و داد زد: در باز است. بفرمایید و خودش از در پشتی از خانه بیرون رفت. خرگوش و گرگ وارد خانه روباه شدند و هنوز دو قدم برنداشته بودند كه با ته، درون چاه افتادند. گرگ كه توقع چنین اتفاقی را نداشت به خرگوش گفت: مرا گول زدی و خواست خرگوش را بخورد. خرگوش گفت: دست نگه دارید. اما گرگ دست نگه نداشت و خرگوش را - كه واقعاً خوشمزه هم بود-خورد تا همگان بدانند روباه پیر هنوز هم از گرگ جوان چیزتر است.