قولی که به محمد  داده بودم

قولی که به محمد داده بودم

دیروز ساعت 4صبح از بم رسیدم . بعد از 12 ساعت رانندگی رسیدم خانه و سه چهارساعت خوابیدم وبعد یک دوش و روزنامه . از صبح هم درتحریریه می چرخم و هنوز حرف‌های مرد هم سن و سال خودم توی بهشت زهرای بم توی سرم چرخ می خورد و نمی گذارد یک قلپ چایی از حلقمان پایین برود .
 مراسم سالگرد زلزله بود . از این صندلی سفیدها گذاشته بودندو یک استیج و یک بنر با طرح ارگ و طبق معمول همه سالگردها و بزرگداشت ها و گرامیداشت ها چندتا سخنرانی و تمام . ته جمعیت نشسته بودم و محو تماشای سخنرانی یکی از مقامات استانی بودیم . جوان کنار من نشسته بود . مقام مسوول حرف می‌زد و جوان را کارد می زدی خونش بیرون نمی زد . می خواست بلند شود و اعتراض کند . مچش را گرفتم و گفتم توی بهشت زهراییم . به احترام روح عزیزانمان کوتاه بیا . کشیدمش و از مراسم دور شدیم .
حالا فقط صدای غم غم بلندگو محو و دور می‌رسید . نشستیم سر قبری دسته جمعی که فامیل همه شان بهرامی بود . حرف زد برایم . گفت تو کی هستی گفتم روزنامه نگار گفت شما تهرونیا ها سالی یک بار یاد ما می افتین . چه می فهمین بیکاری چیه بدبختی چیه . فقط میایین چهارتا عکس می گیرین می رین . لهجه ام را بمی کردم و گفتم کاکا م خودم بچه بمم . یخش وا شد و حرف زد . از خرما که وضع خوبی ندارد . از گرانی از بیکاری اش توی ارگ جدید گفت و گفت  و من شنیدم . گفت من که می دونم اینا رو توی روزنامه تون نمی نویسی. دستش را گرفتم و قول دادم حتما بنویسم . این تازه مقدمه اش بود . محمدجان این ستون را همان‌طور که قول داده بودم نوشتم .