روایتهای یك مادر كتابباز
درس جدیدِ کتاب تاریخ
سمیهسادات حسینی / نویسنده
سر پسرك روی گوشیاش خم بود و داشت لبخند میزد. خیلی عادت ندارم از جزئیات فضای خصوصی نوجوانانهاش پرسوجو كنم. این بار اما خوب شد كه پرسیدم: «به چی میخندی؟»
گفت: «هیچی! یكی از همكلاسیها یه جوك گذاشت تو گروه.»
دوباره پرسیدم: «چه جوكی؟»
گفت: «نوشته بچههایی كه رفتن تشییعجنازه سردار سلیمانی، تصورشون این بوده كه از سال بعد باید یه درس اضافه تو كتاب تاریخشون بخونن: درس شهید سلیمانی!»
راستش تعجب نكردم. كیست كه این روزها توی گروهها و كانالهای خبری و رسانههای رسمی و غیررسمی با شوك و نگرانی و غم، اخبار ترور سردار سلیمانی را پی گرفته باشد و با چنین شوخیهایی برخورد نكرده باشد؟
پسرك ادامه داد: «اوه اوه! دعوا شد! یكی اومد باهاش دعوا كرد كه چرا جوك گذاشتی! ما عزاداریم! یكیام اومد نوشت چرا ما باید عزادار سردار باشیم؟... اوهاوه چه دعوایی! همینطوری تند و تند دارن مینویسن!»
دخترك گفت: «حالا جدی سردار میره توی كتابهای درسی؟ مثل درس شهید حججی یا درس آرش كمانگیر...»
گفتم: «چه جالب!»
گفت: «چی جالبه؟»
گفتم: «هیچی. كاری به كتابهای درسیتون ندارم. فقط یه سؤال. از آرش كمانگیر چی میدونین؟»
پسرك فكری كرد و گفت: «خب یه فرمانده لشکر ایرانی بوده كه آخر جنگ ایران و توران، با انداختن یه تیر از كمانش، مرز ایران و توران رو تعیین كرد و بعد از انجام این كار مُرد چون تمام توانش رو گذاشته بود برای این كار.»
گفتم: «درسته. اون پادشاه منوچهر بود كه در اختلاف با حاكمان كشور همسایه كه میخواستن ایران رو بگیرن و اضافه كنن به قلمروی پادشاهی خودشون، اونها رو كشت. حاكمانی كه برادران خودش بودن. در جنگ با توران داشت شكست میخورد. محاصره شده بود. پیشنهاد صلح شد. اما توران یك پیشنهاد مضحك هم داد! یه پیشنهاد تحقیرآمیز! تورانیها گفتن مرزهاتون رو بهتون پس میدیم. اما با این روش كه یه تیر بندازید و تیر هرجا افتاد، اون مرزتون باشه. آرش انتخاب شد برای این كار. مردم و خیلی از سربازان سپاه سرزنشش كردن كه چرا قبول كردی چنین كاری بكنی. این به ضرر ما میشه و به نفع دشمن. بقیهش رو خودتون میدونید.»
دخترك گفت: «تیر رو انداخت و تیر نصف روز راه رفت و وقتی افتاد مرز ایران مشخص شد و آرش خودش مرد.»
پرسیدم: «باور میكنین؟ داستان تیری كه نصفروز بره؟ داستان جان دادن در اثر انداختن فقط یك تیر رو چطور؟»
پسرك گفت: «مامان منظورت چیه؟ میخوای سردار سلیمانی رو مقایسه كنی با آرش؟»
حرفهای سختی میخواستم بزنم. مطمئن نبودم، بیشتر امیدوار بودم كه بفهمند.
گفتم: «نه. راستش دارم كتاب تاریخ و كتاب اسطوره رو مقایسه میكنم. نمیدونم اصلا آرش واقعا وجود داشته یا نه. اما درباره همین آرش كه الان میشناسیمش، در تاریخ ما با یه قهرمان ایرانی روبهروییم كه در خدمت حکومتی بوده كه با حكومتهای همسایه سر مرزهای ایران دشمنی داره و درگیر جنگی شده كه همهش درباره مرز و ارزش اون برای یك كشوره. آرش مورد انتقاد مردمه كه چرا میخواد باعث ضرر به ایران بشه. اما آرش اعتنایی به اعتراضها نمیكنه و كاری رو میكنه كه فكر میكنه برای ایران بهترینه. كار آرش، هرچی كه بوده، اون زمان جنگ رو به نفع ایران تموم و مرزهای ایران رو مشخص كرده. تازه اینها چیزهاییه كه تاریخ به ما میگه. درباره بخشهای دیگه داستان آرش سكوت كرده. رابطه آرش با سایرین چطور بوده؟ در طول زندگیش بهجز اون جنگ و تیراندازی چه كرده؟ چقدر مخالف یا موافق داشته؟ توی جنگ و تحت امر حكومتی كه آرش بوده، چه اقداماتی شده؟ اصلا همه مردم از مرزی كه تعیین شده راضی بودن یا نه؟ تاریخ فقط اون بخشی از زندگی آرش رو برای نقل انتخاب كرده كه توی تاریخ كلی ایران موثر بوده. اما اسطوره از این هم جالبتر كار میكنه. نتیجه و نقطه اوج یك دوره طولانی از یك تاریخ مهم و پر از اتفاقات ریز و درشت رو انتخاب میكنه. از توش قهرمان و ضد قهرمان درمیاره. ضعفها رو از شخصیت و تاریخ قهرمان حذف میكنه، نقاط قوت رو هم از شخصیت و تاریخ ضدقهرمان و اسطوه متولد میشه.
جالبیش اینه كه اسطوره رو مردم میسازن. یعنی مردم از دل تاریخ، بخشهایی رو انتخاب میكنن و به مرور زمان تبدیلش میكنن به اسطوره.
برای همین برای من دغدغه نیست كه بدونم سال دیگه بعد از درس آرش كمانگیر، باید از درس حاجقاسم سلیمانی هم دیكته بگم یا سوال تمرینی دربیارم برای امتحانتون یا نه.
اما برام واقعا جالبه كه بدونم 300 ـ 200 سال دیگه، مردم از دل تاریخی كه ما الان توش هستیم، از سردار سلیمانی یه اسطوره ساختن یا نه.»
هر دو در سكوت به من نگاه میكردند.
بالاخره دخترك گفت: «اااام، من مطمئن نیستم حرفاتو درست فهمیده باشم.»
پسرك گفت: «اما من فهمیدم.»
گفت: «هیچی! یكی از همكلاسیها یه جوك گذاشت تو گروه.»
دوباره پرسیدم: «چه جوكی؟»
گفت: «نوشته بچههایی كه رفتن تشییعجنازه سردار سلیمانی، تصورشون این بوده كه از سال بعد باید یه درس اضافه تو كتاب تاریخشون بخونن: درس شهید سلیمانی!»
راستش تعجب نكردم. كیست كه این روزها توی گروهها و كانالهای خبری و رسانههای رسمی و غیررسمی با شوك و نگرانی و غم، اخبار ترور سردار سلیمانی را پی گرفته باشد و با چنین شوخیهایی برخورد نكرده باشد؟
پسرك ادامه داد: «اوه اوه! دعوا شد! یكی اومد باهاش دعوا كرد كه چرا جوك گذاشتی! ما عزاداریم! یكیام اومد نوشت چرا ما باید عزادار سردار باشیم؟... اوهاوه چه دعوایی! همینطوری تند و تند دارن مینویسن!»
دخترك گفت: «حالا جدی سردار میره توی كتابهای درسی؟ مثل درس شهید حججی یا درس آرش كمانگیر...»
گفتم: «چه جالب!»
گفت: «چی جالبه؟»
گفتم: «هیچی. كاری به كتابهای درسیتون ندارم. فقط یه سؤال. از آرش كمانگیر چی میدونین؟»
پسرك فكری كرد و گفت: «خب یه فرمانده لشکر ایرانی بوده كه آخر جنگ ایران و توران، با انداختن یه تیر از كمانش، مرز ایران و توران رو تعیین كرد و بعد از انجام این كار مُرد چون تمام توانش رو گذاشته بود برای این كار.»
گفتم: «درسته. اون پادشاه منوچهر بود كه در اختلاف با حاكمان كشور همسایه كه میخواستن ایران رو بگیرن و اضافه كنن به قلمروی پادشاهی خودشون، اونها رو كشت. حاكمانی كه برادران خودش بودن. در جنگ با توران داشت شكست میخورد. محاصره شده بود. پیشنهاد صلح شد. اما توران یك پیشنهاد مضحك هم داد! یه پیشنهاد تحقیرآمیز! تورانیها گفتن مرزهاتون رو بهتون پس میدیم. اما با این روش كه یه تیر بندازید و تیر هرجا افتاد، اون مرزتون باشه. آرش انتخاب شد برای این كار. مردم و خیلی از سربازان سپاه سرزنشش كردن كه چرا قبول كردی چنین كاری بكنی. این به ضرر ما میشه و به نفع دشمن. بقیهش رو خودتون میدونید.»
دخترك گفت: «تیر رو انداخت و تیر نصف روز راه رفت و وقتی افتاد مرز ایران مشخص شد و آرش خودش مرد.»
پرسیدم: «باور میكنین؟ داستان تیری كه نصفروز بره؟ داستان جان دادن در اثر انداختن فقط یك تیر رو چطور؟»
پسرك گفت: «مامان منظورت چیه؟ میخوای سردار سلیمانی رو مقایسه كنی با آرش؟»
حرفهای سختی میخواستم بزنم. مطمئن نبودم، بیشتر امیدوار بودم كه بفهمند.
گفتم: «نه. راستش دارم كتاب تاریخ و كتاب اسطوره رو مقایسه میكنم. نمیدونم اصلا آرش واقعا وجود داشته یا نه. اما درباره همین آرش كه الان میشناسیمش، در تاریخ ما با یه قهرمان ایرانی روبهروییم كه در خدمت حکومتی بوده كه با حكومتهای همسایه سر مرزهای ایران دشمنی داره و درگیر جنگی شده كه همهش درباره مرز و ارزش اون برای یك كشوره. آرش مورد انتقاد مردمه كه چرا میخواد باعث ضرر به ایران بشه. اما آرش اعتنایی به اعتراضها نمیكنه و كاری رو میكنه كه فكر میكنه برای ایران بهترینه. كار آرش، هرچی كه بوده، اون زمان جنگ رو به نفع ایران تموم و مرزهای ایران رو مشخص كرده. تازه اینها چیزهاییه كه تاریخ به ما میگه. درباره بخشهای دیگه داستان آرش سكوت كرده. رابطه آرش با سایرین چطور بوده؟ در طول زندگیش بهجز اون جنگ و تیراندازی چه كرده؟ چقدر مخالف یا موافق داشته؟ توی جنگ و تحت امر حكومتی كه آرش بوده، چه اقداماتی شده؟ اصلا همه مردم از مرزی كه تعیین شده راضی بودن یا نه؟ تاریخ فقط اون بخشی از زندگی آرش رو برای نقل انتخاب كرده كه توی تاریخ كلی ایران موثر بوده. اما اسطوره از این هم جالبتر كار میكنه. نتیجه و نقطه اوج یك دوره طولانی از یك تاریخ مهم و پر از اتفاقات ریز و درشت رو انتخاب میكنه. از توش قهرمان و ضد قهرمان درمیاره. ضعفها رو از شخصیت و تاریخ قهرمان حذف میكنه، نقاط قوت رو هم از شخصیت و تاریخ ضدقهرمان و اسطوه متولد میشه.
جالبیش اینه كه اسطوره رو مردم میسازن. یعنی مردم از دل تاریخ، بخشهایی رو انتخاب میكنن و به مرور زمان تبدیلش میكنن به اسطوره.
برای همین برای من دغدغه نیست كه بدونم سال دیگه بعد از درس آرش كمانگیر، باید از درس حاجقاسم سلیمانی هم دیكته بگم یا سوال تمرینی دربیارم برای امتحانتون یا نه.
اما برام واقعا جالبه كه بدونم 300 ـ 200 سال دیگه، مردم از دل تاریخی كه ما الان توش هستیم، از سردار سلیمانی یه اسطوره ساختن یا نه.»
هر دو در سكوت به من نگاه میكردند.
بالاخره دخترك گفت: «اااام، من مطمئن نیستم حرفاتو درست فهمیده باشم.»
پسرك گفت: «اما من فهمیدم.»