مگر دست شماست که ننویسید؟!

آیا داستان‌نویس‌ها حق دارند نوشتن و انتشار را کنار بگذارند؟ این پرســـــــــــــــــش را با بررسی چند نمونه خارجی و وطنی مطرح کرده‌ایم

مگر دست شماست که ننویسید؟!

ده سال پیش وقتی فیلیپ راث، رمان «الهه انتقام» را با این جمله که «به نظرمان می‌رسید او شکست‌ناپذیر است» به پایان برد، هیچ‌کس حتی فکرش را هم نمی‌کرد این واپسین جمله‌ای است که این نویسنده بزرگ آمریکایی روی کاغذ می‌آورد. به نظر می‌رسد «او»، «شکست‌ناپذیر» باشد، اما حتی او هم شکست خورد. اما آیا واقعا دست‌کشیدن از نویسندگی، شکست محسوب می‌شود؟ چندی بعد که اعلام شد راث خداحافظی‌اش را رسمی کرده است، یکی از دوستانش درباره این تصمیم گفت: «من که باورم نمی‌شود؛ نویسنده‌ای که در حال نفس‌کشیدن است ، بگوید دیگر داستان نمی‌نویسد. درواقع سند مرگ خود را امضا کرده است». به هر حال امضای راث پای تصمیمش بود و مخالفان و موافقان در این باره سخن می‌گفتند. کمتر پیش می‌آید نویسندگان خود را بازنشسته کنند؛ برای آنها داستان‌نویسی، برابر است با زنده‌ماندن. بیماری، قهر مخاطبان یا حتی جنون‌های آنی از راه‌های رایج خاتمه‌یافتن نویسندگی است، اما بازنشستگی نه. اما راث وقتی قلم را بوسید و کنار گذاشت، هم سلامت بود و هم هنوز مورد توجه. آنها را چه می‌شود که چنین می‌کنند؟ دیروز گزارشی از یک نشست منتشر شد که در آن محمدرضا بایرامی نویسنده ایرانی اعلام کرد به این کاروان پیوسته است؛ به کسانی که زمزمه‌های خداحافظی را مطرح می‌کنند. پیش از او، چند ماه پیش، هوشنگ مرادی کرمانی نیز سوار همین قطار شده بود. حالا رضا امیرخانی وارد ماجرا شده و در این باره حرف زده است. ابتدا اینها را مروری بکنیم سپس برویم سراغ چند نفر دیگر از قطاری که دیگر چندان هم خالی از مسافران نیست.

شرح ماوقع
عصر دوشنبه فرهنگسرای رسانه تهران میزبان محمدرضا بایرامی، قاسمعلی فراست و رضا امیرخانی بود و قرار هم بر رونمایی از کتاب تازه بایرامی که «درخت ابریشم بی‌حاصل» نام دارد. دوستانش ظاهرا از پیش می‌دانستند این کتاب، واپسین رمان منتشرشده بایرامی خواهد بود با این حال او ابتدا گفت: «باید تفکیکی انجام بدهم. ما چیزی به نام نوشتن داریم و در مقابل چیزی به نام چاپ‌کردن. بحث من بیشتر ناظر بر عدم چاپ است».


نمی‌تواند ننویسد
سپس قاسمعلی فراست وارد ماجرا شد و گفت: «من نگران نیستم که آقای بایرامی می‌گوید دیگر نمی‌نویسم چرا که او نمی‌تواند ننویسد. نویسنده دردی در درون دارد که نمی‌توان آن را کتمان کرد چرا که بیرون می‌ریزد. بعضی وقت‌ها وجد است که بیرون می‌زند و دست خودش نیست. او دلگیر است، انگیزه‌اش کم شده است و البته حق دارد. جلال آل احمد می‌گوید نوشتن برای من مانند نفس کشیدن است، مگر می‌شود نفس نکشیم. بعضی
نویسنده ها هستند که کتاب‌سازند و اگر کنار بکشند اتفاقی نمی‌افتد اما بایرامی اگر کنار بکشد دق می‌کند. برای این که درد تا گلویش بالا می‌آید و مگر می‌شود درد و شور را بیرون نداد؟ خاطرم هست پیش آقا عثمان محمدپرست رفته بودم؛ تعریف می‌کرد آقای شجریان به منزلم آمده بود؛ ازشان خواستم بخواند اما گفت نمی‌توانم. من شروع به زدن دوتار کردم و ناگهان دیدم ایشان در وسط نوازندگی من آواز خواندن را آغاز کرد. مطمئن باشید که بایرامی نمی‌تواند ننویسد. از آقای سارتر که نابینا شده بود می‌پرسند خیلی از این اتفاق ناراحت هستی؟ در پاسخ می‌گوید از این که نابینا شدم ناراحت نیستم بلکه از این ناراحتم که دیگر نمی‌توانم نوشته‌هایم را بازخوانی کنم. ببینید که ادبیات و روشنفکری او را اسیر کرده است. من ذره‌ای نگران نیستم بلکه ناراحتم که چرا آدم باشرفی مثل ایشان تصمیم به این کار گرفته است.»
قرار نیست شما برای ما تصمیم بگیرید
بعد از فراست نوبت رضا امیرخانی بود. او ‌گفت با خواندن خود کتاب به این نتیجه رسیده که بایرامی دیگر نمی‌خواهد بنویسد. «اگر بخواهم بگویم که کدام بخش این کتاب من را آزرد و ناراحتم کرد و حتی بهم برخورد بخشی از کتاب بود که آقای بایرامی اعلام کرده بودند دیگر نمی‌خواهم رمان بنویسم.
تمام دعوای من در این جلسه بر روی همین موضوع است و می‌خواهم بهشان بگویم مگر دست شماست که ننویسید؟ ما از شما می‌خواهیم که برای ما بنویسید. قرار نبوده است که شما برای ما تصمیم بگیرید بلکه ما به عنوان مخاطب که به خواندن کتاب‌های خوب و بی‌نظیر عادت کرده‌ایم از شما می‌خواهیم باز هم بنویسید.
منظورم این نیست که آقای بایرامی بهترین کتاب‌ها را نوشته است؛ هیچ نویسنده‌ای وجود ندارد که همه بهترین کتاب‌ها را نوشته باشد، اما بعضی کتاب‌هایی که ایشان نوشته است بی‌نظیر بوده است. با این توضیحات می‌خواهم بگویم که دردناک‌ترین قسمت این کتاب جایی است که از این کتاب می‌شد نتیجه گرفت که ایشان دیگر نمی‌خواهد رمان بنویسد. این بخش تلخ‌ترین جای کتاب برای من به عنوان یک شهروند ایرانی و یک کتابخوان بود.»


چند خداحافظی پر سر و صدا

آلیس مونرو، کانادا [خداحافظی در 82سالگی]
از دنیای نویسندگی خداحافظی می‌کنم. نه این که نوشتن را دوست نداشته باشم، اما به نظرم موقعی می‌رسد که حس می‌کنی به جایی رسیدی که دیگر می‌خواهی به زندگی‌ات به شکل دیگری نگاه کنی و شاید وقتی به سن من برسید، دیگر دلتان نخواهد آن‌قدر تنها باشید که یک نویسنده تنهاست.
فیلیپ راث، آمریکا  [خداحافظی در 77سالگی]
از 74 سالگی متوجه شدم دیگر زمان زیادی ندارم و شروع کردم به خواندن کتاب‌های 20، 30 سال اخیر خودم. از آخرین کتابم شروع کردم و با اولین کتابم این دوباره‌خوانی خاتمه یافت.
ای.ام.فورستر، آمریکا [خداحافظی در 45سالگی]
پس از رمان «گذری به هند» چون نمی‌توانم صادقانه و آزادانه در مورد روابط جنسی بنویسم، نوشتن رمان را رها می‌کنم.
هوشنگ مرادی کرمانی، ایران [خداحافظی در 75سالگی]
معتقدم نویسنده مانند بوکسور و فوتبالیست و... یک دوره‌ای دارد و تمام می‌شود؛ دوره من تمام شده و دیگر نمی‌خواهم بنویسم، البته اگر بتوانم.