سالی یه روزه
علیرضا رأفتی روزنامهنگار
همهاش از سر حرمتی بود که برای پدرش قائلم. نه، نمیشود بگویم همهاش. کمی هم به خاطر این بود که از بیکاری حوصلهام سر رفته بود. ولی نه بی برو برگرد روی حساب احترام احمد آقا بود.
شاید هم خودم بدم نمیآمد ولی اگر پسر احمد آقا نبود نمیگذاشتم. همین که احمد آقا مردانگی کرده و گذاشته جلوی مغازهاش بساط کنم یعنی زیر دینش هستم. نمیخواستم باشم ولی هستم. گردن ما بیچارهها نازکتر از آن است که زیر بار دین کسی نرود. هر چقدر هم که نخواهد یک جایی به ناچار میرود. بله اصلا به خاطر دین احمد آقا بود که گذاشتم پسرش
این کار را بکند.
چند روز پیش پسر احمد قصاب با دو تا لیوان دسته دار چای پررنگ آمد نشست کنار بساطم. کمی با انگشت، ماهیهای توی تشت را بازی داد. کمی سبد سبزههای رنگ و رو رفته را ورانداز کرد. من هم داشتم وسط پیاده رو کارم را میکردم که از پشت صدایش را شنیدم: «عمو فیروز! دو دقیقه بیخیال شو بیا بشین چایی بخور. نمیبینی مردم ازت فرار میکنن؟ آخه الان وقت خوندن و رقصیدنه؟ این روزا مردم از صد متری کسی که ماسک نداره رد نمیشن.
اونوقت تو توقع داری بیان پول بریزن به پات؟ لابد از این ماهی و سبزههای غیربهداشتی هم بخرن؟!»
میدانستم چه میگوید. اما مگر حاجی فیروز ماسک میزند؟ حاجی فیروز سیاه است و سیاه بازی درمیآورد. ماسک سفید، هم سیاهی صورت را میگیرد، هم جلوی سیاه بازی را. با ماسک که نمیشود زد و خواند و رقصید. بی برو و برگرد روی حساب حرمت احمد آقا بود. من زیر دین احمد قصابم. شاید اگر نبودم پیشنهاد پسرش را قبول نمیکردم. همانطور که لیوان چای دستش و حبه قند گوشه لپش بود گفت: «عمو فیروز! الان که تو کوچه پرنده پر نمیزنه. برا کی میرقصی؟! بیا یه کاری کنم لااقل چهار نفر ببینن. بیا. الان چالش رقص باب شده. همینجوری بذار ازت فیلم بگیرم. آفرین! بابا این چالشبازای سوسول باید لنگ بندازن! ببین عمو فیروزمون چه میکنه!...»
من هنوز هم از اینترنت سر در نمیآورم. یعنی نمیدانم چهطور میشود که هر کسی را توی کوچه و خیابان میبینم دارد به صفحه گوشیاش نگاه میکند و میخندد و از گوشی صدای پسر احمد قصاب پخش میشود:«... بابا این چالش بازای سوسول باید لنگ بندازن! ببین عمو فیروزمون چه میکنه!...»
آن موقعی که جوانههای گندم و ماش به دانهها نوک زدند، به مریم گفتم امسال همان کفشی که قولش را بهت داده بودم برایت میخرم. مریم زنم است. حساب و کتاب کردم. بیست تا سبد سبزه به اضافه یک تشت ماهی قرمز... کفاف کفش مریم و لباس سرهمی گندم را که میدهد هیچ، شاید زد و یک پیراهن نو هم برای خودم خریدم. گندم، دخترم است.
مریم میگوید از برادرش شنیده که فیلم من همه جا پخش شده. از اولش هم از صدایم واهمه داشتم. میگفتم صورت را زیر سیاهی مخفی کنم.
خودم را زیر لباس قرمز حاجی فیروز بپوشانم. اما اگر فک و فامیل مریم از خیابان رد شوند حتما صدایم را میشناسند. برای همین هم بود که میرفتم آن سر شهر جلوی مغازه احمد قصاب که از فک و فامیل مریم دور باشم. مریم میگوید حالا که با این وضعیت قرنطینه کسی ماهی و سبزه نمیخرد و پای حاجی فیروز پول نمیدهد، لااقل بنشین خانه بلکه جلوی فک و فامیل بتوانیم منکر آن فیلم بشویم. میگوید اصلا وزیر کلی اینترنت رایگان به مردم داده که خانه بمانند این روزها.
من هنوز هم از اینترنت سر درنمیآورم. به مریم گفتم گندم را قانع کند که لباسش را یکی دو ماه دیگر بخریم. بساطم را جمع کردهام آوردهام خانه. اما باید بروم از احمد آقا بابت این که مردانگی کرد و گذاشت جلوی مغازهاش بساط کنم تشکر کنم. من زیر دین احمد آقا هستم.